#نهال_پارت_45


نهال با خارج شدن از اتاق سریع به سمت اردشیر که داشت از خانه خارج میشد دوید!

_بابا!

اردشیر سر جایش ایستاد و به سمت نهال برگشت میخواست به او اعتراض کند تا دیگر او را به این نام صدا نزند اما انگار زبانش نمی چرخید.

نهال رو به روی اردشیر قرار گرفت برعکس همیشه سرش را پایین گرفت و بدون این که به صورت اردشیر نگاه کند گفت: چند لحظه وقت دارین؟

اردشیر به ارامی سرش را تکان داد. همچنان منتظر بود که نهال سرش را بالا بگیرد و نگاهش کند میخواست از چشمهای زیبای دخترش بخواند که بابت دیشب از او دلخور نشده اما نهال قصد نداشت چنین کاری را انجام دهد.

نفس عمیقی کشید و گفت:اجازه میخوام که از خونه برم بیرون! مشکلی که نیست!

اردشیر نفس عمیقی کشید و گفت: زیاد دور نشو!

نهال با خوشحالی گفت: جدی اجازه میدین؟

اردشیر خیلی سعی کرد تا لبخندش را پنهان کند.

_اینجا زندان نیست!همه اجازه دارن بیرون برن!

نهال بی هوا بازوی اردشیر را گرفت و گفت: ممنون راستش فکر نمیکردم اجازه بدین!

اردشیر با تعجب به دستش که میان دستهای نهال جا گرفته بود نگاه کرد.

برعکس مادرش که با ابراز احساساتش مشکل داشت این دختر اصلا نمیتوانست خودش را کنترل کند درست مثله خودش!

نهال در کسری از ثانیه دستش را پس کشید

.باز هم زمانی که نباید ابراز احساسات کرده بود. مادرش همیشه از این رفتارش انتقاد می کرد.

romangram.com | @romangram_com