#نهال_پارت_44


_شب شما هم پر ستاره خاله!امشب میام به خوابت از دلتنگی بیرون میارمت اصلا نگران نباش!

_خاله به قربون این بلبل زبونیات! خداحافظ!

نهال خداحافظی کرد و گوشی را قطع کرد. با نفس عمیقی که کشید سعی کرد همه افکاری که اعصابش را به هم ریخته بود از سرش بیرون کند. حرف زدن با فهیمه به او قوت قلب داده بود هنوز هم کسی را داشت که دوستش داشته باشد!

صبح بعد از نماز اردشیر اجازه داد تا نهال صبحانه اش را با بقیه بخورد هر چند درباره این موضوع با مرضیه صحبت کرده بود اما مرضیه نمیخواست از موضعش کوتاه بیاید. به خاطر این که هنوز نتوانسته بود سر نهال را در برابر خودش خم کند ناراحت بود.

نهال که وارد سالن شد مرضیه بی معطلی نفسش را با حرص فوت کرد و طوری که همه بشنوند گفت:یه ذره هم شرم نداره طوری اومده انگار نه انگار که دیشب ....

اینبار خانوم بزرگ بود که مرضیه را وادار به سکوت کرد با این که نمیخواست در این مسئله دخالت کند اما نمیتوانست دست روی دست بگذارد و اجازه بدهد جر و بحث های مرضیه و نهال جو خانه را متشنج کند.

_مثله این که همه یادشون رفته که تو این خونه چطور باید رفتار کنند.

مرضیه که انتظار چنین حرفی را نداشت با تعجب به سمت خانوم بزرگ برگشت .

نمیتوانست اعتراضی بکند خانوم بزرگ با کسی شوخی نداشت سرش را به ارامی تکان دادو زیر چشمی به نهال نگاه کرد نهال بی تفاوت تر از انچه مرضیه انتظار داشت سر جایش نشسته بود. انگار که حتی یک کلمه هم از حرف های انها نشنیده باشد.

نهال شب قبل بعد از صحبت کردن با فهیمه تصمیم گرفته بود که به انها بی اعتنایی کند اگر میخواست تمام مدت برای قبول نشدنش در جمع خانواده پدرش بجنگد کار به جایی نمیبرد. فهمیده بود که تنهایی از پس انها بر نمی آید مخصوصا که پدرش هم قصد حمایت کردن از او را نداشت. باید سعی میکرد انها را نادیده بگیرد تا بتواند در آن خانه دوام بیاورد. شاید با این کار حتی میتوانست همان طور که فهیمه گفته بود کاری کند که انها خودشان به اشتباهشان پی ببرند

با بلند شدن اردشیر از سر میز نهال دست از خوردن کشید. همین که اردشیر از اتاق بیرون رفت از جایش بلند شد و گفت: با اجازه!

مرضیه با حالت مشکوکی نهال را نگاه کرد خانوم بزرگ سرش را تکان داد و نهال از جایش بلند شد.

مرضیه سرش را خم کرد و با صدای ارامی به خانوم بزرگ گفت:حتما میخواد بره پیش اردشیر!

خانوم بزرگ اخمی کرد و گفت: بهتر نیست این بحث رو تموم کنی؟

مرضیه خودش را عقب کشید.دلیل تغییر رفتار خانوم بزرگ را متوجه نمیشد یعنی او همه چیز را فراموش کرده بود؟

romangram.com | @romangram_com