#نقاش_مزاحم_(جلد_دوم)_پارت_42


متین و دکتر هر دو از جاشون بلند شدن و به سمت دری که دقیقا رو به روی من بود اما در خروج از این اتاق نبود رفتن؛ حالا من و ماریا تنها شده بودیم.

"فدات بشم که چشمای خوشگلی داری آخه کی میشه بیای بهم بگی عاشقمی"

خدایا دوباره دارم دیوونه می‌‌شم، وای اصلا یادم نبود که باید به جلیل زنگ بزنم وای وای!

صدای پچ پچ متین و دکتر از پشت در می‌اومد.

از کنار ماریا رد شدم که دستم رو گرفت و با ناز گفت:

-مهراد من که دوست دارم چرا عاشقم نمی‌شی؟

اخمام رو توی هم کشیدم و با لحن ماریا کشی گفتم:

-من هیچوقت عاشق نمی‌شم چون خدا خواسته.

از کنارش تندی رد شدم و خودم رو رسوندم به پشت در

صدای گریه به گوشم خورد!

گوشم رو چسبوندم به در تا بفهمم چی میگن!

دوباره صدای آه کشیدن و گریه می‌اومد، یعنی چی‌ شده؟! این بار صدای متین اومد:

-خدایا آخه چرا؟!

romangram.com | @romangram_com