#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_99

-نه تو یه چیزیت هست، بهم بگو مهراد.

-دخترخوب چیزیم نیست.

اشک توی چشماش حلقه زد و گفت:

-بالاخره که می‌فهمم چت شده، بگو جون من. تو رو خدا اذیتم نکن مهراد.

دلم می‌خواست بهش بگم دوسش دارم. بگم سرطان خون دارم و این مریضیه لعنتیم ولم نمی‌کنه! خیلی دوستش دارم و دلم نمی‌خواد غمش رو ببینم! با لبخند زل زدم بهش و گفتم:

-چقدر خوشگل شدی!

اولش خجالت کشید ولی بعد گفت:

-چشمات خوشگل میبی... مهراد دماغت!

ای بابا بازم خون! اگه بخواد همینجوری ادامه بده، مجبورم کلاسام رو به متین بسپرم و از این کشور برم یه جای دیگه، تا خودمو درمان کنم! باید برم، دکترای آمریکا! آره تنها راهش همینه! دوباره دماغم رو شستم. رائیکا توی اون لباس مشکی رنگش شبیه یه فرشته شده بود. دلم می‌خواست تا می‌تونم تو ب*غ*ل*م محکم بگیرمش و بهش بگم عاشقتم مایع ظرفشویی!

چیه؟ تمام احساسم همینه خو. رائیکا همچنان داشت بهم نگاه می‌کرد. یهو از داخل جیبش یه کارت درآورد و گفت:

-اشکالی نداره نگو، از این می‌پرسم. فعلا بابای.

نگاهی به کارت انداختم، نه! خدا نه! ماریا آخه چرا؟!

قبل از اینکه بیرون بره، دستشو گرفتم و به عقب برگردوندمش. با استرس زل زدم بهش که دیدم بیخیال داره نگام می‌کنه! نگرانی توی چشماش بیداد می‌کرد. دوست نداشتم بهش بگم اما مجبورم، پس گفتم:

-رائیکا جان ازت می‌خوام به کسی راجب این موضوع نگی، قول؟! بین خودمون بمونه، ما دوتا باشه؟

رائیکا بانگرانی لبخندی مصنوعی زد و گفت:


romangram.com | @romangram_com