#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_82

-وای بهش میگم نمی‌ذارم جز من کسی رو بخوای...ای کاش جز من کسی رو نبینه عاشقونه چشماش...درده که خودخواهیش و غرورش منو جذب خودش کرده...ای جان چشاش از داشتن من کوتاه نمیاد..کوتاه نمیاد...

خدایا چیکار کنم؟! بگم دوسش دارم؟ یا توی دلم نگهش دارم و بهش نگم؟ خدایا می‌دونم این چیزو فرستادی تا منو امتحان کنی، خیالت راحت فراموشت نمی‌کنم. حتی توی شادیا و توی غم‌هام ولی خدا خیلی بی‌انصافیه! چطور من نتونم به عشقم برسم؟ آخه چطوری؟! چرا نمیشه من به عشقم برسم؟ خدایا دوست دارم، ناشکری نمی‌کنم بابت چیزی ولی خیلی بی‌انصافیه. با تکون‌های شدید راشا حواسم رو دادم بهش و گفتم:

-چی شده؟چرا تکونم میدی؟

یه پوفی کشید و گفت:

-بابا سکتم دادی، هول کردم همونجوری عین مجسمه نشستی هیچیم نمیگی، ترسیدم!

باخنده‌ای تلخ گفتم:

-واقعا ترسیدی؟

با لبخند گفت:

-چته دیوونه؟ پاشو بریم یه شامی بزنیم بر بدن، ساعت دهه نمی‌خوای بری خونتون؟

با لبخندی محو گفتم:

-قربون دستت، شام رو درخدمتت هستم. خونه هم خودت منو می‌بری تاکسی جان.

خندید از ماشین پیاده شدم. حس می‌کردم با گفتن اینکه من عاشق یکیم، رائیکا ناراحت شده! نمی‌دونم چرا باید ناراحت بشه ولی بیخیال، بریم که شام منتظره. رفتیم

داخل رستوران پاسارگاد، یکی از بهترین رستوران‌های تهران!

[نویسنده:

-تخیلیه نمی‌دونم واقعا هست یا نه!


romangram.com | @romangram_com