#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_72





به باغ رسیدیم. یه در بزرگ آهنی داشت که روش رنگ مشکی کار شده بود. راشا در رو با ریموت باز کرد و با ماشین داخل رفتیم. زمینش سنگ‌فرش شده بود و خیلی شیک بود. تا رسیدن به پارکینگ اطرافم رو نگاه می‌کردم؛ انگار راهی رو که ما می‌رفتیم مثل یه جاده بود که دو طرفش درخت‌های بلند و سر به فلک کشیده و عریان بود. احساس می‌کردم جو اینجا خیلی سرد و خشن، درست مثل اخلاق رائیکاست روز اول! فضای باغ برای اونایی که غم زیادی دارن و دوست دارن خودشون رو خالی کنن، خیلی خوب بود. ماشین رو یه جا پارک کردیم. باغشون خیلی بزرگ بود و درختای میوه بودن ولی هیچ میوه‌ای نداشتن!

رائیکا یه جا نشسته بود و بوم و وسایلاش روبروش گذاشته بود. انگار داشت با دقت زیادی اطراف رو نگاه می‌کرد که تمام نقاط ریز و درشت رو بکشه. می‌دونم استعدادش رو داره اما از این می‌ترسم که زود عصبی بشه! کنارمون درختایی بلند، برهنه و عریان بود. باغی که گرفتار تاریکی شده بود، یه ساختمان داشت که دقیقا وسط باغ بود و نور خیلی کمی از خودش نشون می‌داد. از دیدن این باغ اونم از نزدیک متحیر شدم!

من فقط عکسو دیده بودم اما الان که دوباره نگاه می‌کنم، از نزدیک واقعا خیلی قشنگه ولی توش نمیشه خندید. بیشتر فضای غمگینی رو به خودش می‌گیره.

یه آن یاد مرگ و قبر افتادم! بمیرم منو ببرن داخل یه قبر بذارن، یه جای سرد و تاریک و نمناک! از احساس اینکه چنین اتفاقی که برام میوفته یه لحظه ترسیدم. خدایا ببخش اگه نماز می‌خونم ولی قرآن نمی‌خونم. قرآن رو هم حتما می‌خونم، خدا جون!

-چت شده؟ خوبی؟

-آره خوبم، منتها با دیدن فضای اینجا یکم غمگین شدم. فکر مرگ به سرم زد، گفتم وصیت کنم.

راشا باخنده گفت:

-خب وصیتت چی بود حالا؟

با نیش باز گفتم:

-وصیت کردم که هر وقت مردم، کرم ضدآفتاب و عینک دودیمو هم باهام خاک کنن، نیس که همش به قبرم نور می‌باره، گفتم پوستم حساسه...

راشا زد پس‌کله‌ام و گفت:

-منم همین حسو دارم اکثرا نمیام اینجا. رائیکا عاشق اینجاست و دوست داره نقاشیش رو بکشه و تقدیمش کنه به بابابزرگمون، یعنی پدر مامانمون...

با لحنی متفکر گفتم:


romangram.com | @romangram_com