#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_34
کتابها رو ازش گرفتم و با نیش باز ازش خداحافظی کردم. رفتم اتاقم و لباسامو سریع و السیر عوض کردم و راهی آموزشگاه شدم. به متین هم زنگ زدم که برداشت و گفت آموزشگاهم و قطع کرد. این بشر از بس پرو و خر نذاشت حرفی بزنم. عصر با ریکا ظرفشویی قرار دارم، البته قرارقرار هم نیستا. بهش گفتم عصری میرم دنبالش اونم قبول کرد. ما دوتا فقط میریم که یکم حال و هوامون عوض بشه. انگار از بودن با من خیلی خوشحاله ولی بروزش نمیده. هرچی بیشتر باهاش آشنا میشم، چیزای جالبتری راجب خانوادشون میفهمم!
نگاهی به بیرون انداختم، رسیدم. ماشین رو یه جا پارک کردم و رفتم داخل آموزشگاه. هنوز چهار نفر بیشتر نیومده بودن! روی صندلیم نشستم. کمکم تعداد افراد حاضر در جمع بیشتر و بیشتر شد. وقتی مطمئن شدم دیگه کسی نمیاد، مثل این استاد دانشگاهها یه برگه آچار از تو کیف دستیم برداشتم که از قبل با اسم و فامیل دانشآموزام خطاطیش کرده بودم. برگه رو دادم دست یکی از پسرا و گفتم:
-سلام خوش اومدین. بنده مهراد اسحاقی هستم و در زمینههای هنر و نقاشی باهاتون کار میکنم و آقای متین اسحاقی هم توی کلاسی مجزا، در زمینه عکاسی باهاتون کار میکنن. حالا اسم و فامیلیتون رو روی این برگه بنویسید و بدین به من تا بیشتر با هم آشنا بشیم.
همه با هم گفتن:
-خوشبختیم.
تک به تک همشون اسم و فامیلیشون رو روی برگه نوشتن و دوباره همون پسری که برگه رو اول ازم گرفت، دوباره بهم پسش داد. یادم باشه مبصر کلاس کنمش! شروع به خوندن اسامی کردم:
-آقای بهزاد بابایی
بهراد بابایی
مهسا حسینی
یگانه خاقانی
حامد غلامی
تینا رامینفرچند تا اسم که رد شدم به اسم رائیکا خدایی رسیدم! با تعجب به برگه توی دستم زل زدم و دوباره زیر ل**ب اسم و فامیلش رو مرور کردم، اسمش چقدر آشنا بود. نکنه رائیکای خودمونه! اسمش رو بلند خوندم که یکی گفت بله! باتعجب به فردی که بله رو گفته بود نگاهی انداختم که متوجه شدم همون ریکا ظرفشویی خودمونه. اونم انگار جا خورده بود ولی بروز نمیداد. یه سرفه مصلحتی کردم و به خوندن اسامی بقیه ادامه دادم. وقتی خوندن اسامی تموم شد، دوباره نگاهی به رائیکا انداختم. سرش پایین بود و شور و شوق زیادی توی درس از خودش نشون میداد.
شروع کردم به درس دادن اما گاهی اوقات وسط درس حواسم پرت رائیکا میشد. تا حالا رائیکا رو با چادر ندیده بودم! هر وقت قرار میذاشتیم با مانتوهای بلند میومد سر قرار اما حالا با چادر میدیدمش و برام جای تعجب داشت! شروع به توضیح دادن ایدههای نقاشی کردم. تمام ایدهها مثلا وقتی به چیزی نگاه میکنیم باید دور تا دور، از بالا تا پایین و از راست تا چپش رو دقیق در نظر بگیریم تا بتونیم نقاشی بهتری بکشیم. برای نقاشی چهره با قلم سیاه، باید دماغ و دهن متناسب با هم باشن. خلاصه هرچیزیو براشون تعریف کردم و توضیح دادم و گفتم:
-حالا با توضیحهای من یه چیزی بکشید و هر جا اشکال داشتید بپرسید.
اونا هم گفتن چشم استاد. گوشیم زنگ خورد. نگاهی به صفحهاش انداختم، سامیار بود. قبل اینکه جوابش رو بدم رو به بچهها گفتم:
romangram.com | @romangram_com