#نقاش_مزاحم_(جلد_اول)_پارت_2
☆مهراد☆
توی فکر بودم و همونجور هم به دیوار روبروم خیره شده بودم... از هفتهی بعد، آموزشگاه نقاشی و کارای هنری من و متین شروع میشد... هردومون بعد تلاشهای زیادی، تونسته بودیم با هم یک آموزشگاه باز کنیم. [البته با کمک چندنفر، حالا بماند] هردومون رشتههای تحصیلیمون گرافیک و نقاشی بود. یه نمایشگاه خیلی شیک هم کنار آموزشگاهمون داریم. با دستم یکی دوبار زدم تو گوشم تا از فکرای الکی بیرون بیام. [بقیه سراشونو تکون میدن تا از افکارشون دست بکشن، من میزنم تو گوش خودم. خنگ به تمام معنایی هستم] نگاهی به متین که اونور تختش نشسته بود، انداختم. سوت میزد و سرش تو کتاب بود! [این گلوش درد نگرفت انقدر سوت زد؟] انگار که جوگیر شده باشم رو به متین بااشتیاق گفتم:
-خیلی آشغالی متین!
با تعجب گفت:
-ها؟! چرا؟
پوفی کردم و گفتم:
-هیچی همینطوری! حوصلم سر رفت گفتم به تو فحش بدم!
در حالیکه سرش رو میخاروند و از حرفم حرصی شده بود، گفت:
-واقعا سرگرمیه جالبیه!
لبخندی بزرگ زدم و گفتم:
-آره جون تو، وقتی حرص میخوری اونقدر باحال میشی که حد نداره
با تاسف نگاهی بهم کرد و گفت:
-بیادب، تو آدم نمیشی؟
گفتم:
-من فرشتم آدم نمیشم، تو باید آدم بشی میتیکومان.
romangram.com | @romangram_com