#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_75
چشم هاش غم داشتن. مشکی تنش بود. لبخند تلخی روی لبش بود. چشم هاش قرمز بودن و چهره اش هم کلافه...
صندلی رو کشید عقب و رو به روم نشست. همون مردی که سفارشات رو میگرفت اومد کنارش وایساد و دستش رو گذاشت روی شونه ی سورنا و جمله ای رو زمزمه کرد:
..-تسلیت میگم.
سوالات زیادی توی ذهنم به وجود اومد. این دو نفر همدیگر رو میشناسن؟ تسلیت میگفت بهش! مگه چه کسی مرده بود؟ حتما فرد عزیزی بوده که تا این حد سورنا کلافست! ترجیح دادم هیچ سوالی نپرسم و فضولی نکنم.
سورنا حرفی نزد و همون لبخند تلخ روی ل**ب هاش بود.
..-الان برات یه لیوان اب میارم.
سورنا نگاهش رو از اون مرد گرفت و به من خیره شد.
در برابر نگاه پر از غم اش حرفی نتونستم بزنم و فقط زیر ل**ب سلام کردم.
سورنا-کتابتون رو تموم کردین؟
صداش گرفتست. یعنی گریه کرده بود! دونستن اینکه من کتابم رو تموم کردم یا نه چرا باید براش مهم باشه؟ اونم وقتی که حال روحیش اصلا خوب نیست؟
-چیزی شده؟
سورنا-سوال پرسیدم.
لحنش آروم بود. این سوال رو بر خلاف خیلی ها که با طعنه و یا حتی خشم میپرسن، پرسید.
-بله تمومش کردم.
نفس عمیقی کشید و به پشتیه صندلی تکیه داد و دست هاش رو روی میز گذاشت.
romangram.com | @romangram_com