#نفسی_برای_نفس_کشیدن_پارت_1

خلاصه:

رمان درباره دختریه به اسم نفس، که توی 7 سالگی در اثر آتش سوزی مشکل تنفسی پیدا می‌کنه و بعد از 10 سال هنوز هم با کپسول هوا نفس می‌کشه. فکر کردن به گذشته و خاطرات آتش سوزی باعث بدتر شدنه حال نفس می‌شه ؛ با این حال خانواده اش دنبال راهی می‌گردن که اون رو از گذشته دور کنن، تا این‌که ...

با دردي که توي قفسه ي سينم پيچيد، از خواب پریدم؛ نفسم بالا نمی‌اومد. از روي تخت بلند شدم و ماسک اکسيژنم رو که به يه کپسول وصل بود، روی دهنم گذاشتم. با صدايي که از ته چاه مي‌اومد مامانم رو صدا زدم.

-مامان؟

خبري نشد. آروم از اتاق زدم بيرون و دوباره صداش زدم.

-مامان؟

در اتاق با شدت باز شد و مامان از اتاق اومد بيرون.

-چي‌شده؟ خوبي؟

-آره مامان خوبم.

به کپسولم اشاره کردم و گفتم که ممکنه تموم بشه؛ مامان هم گفت به بابا ميگه تا برام کپسول جديد بياره.

رفتم توي سالن نشستم. همه جا تاريک بود. به ساعت نگاه کردم؛ 2 نصف شب بود. مامان بعد از اينکه مطمئن شد حالم خوبه رفت خوابيد؛ ولي قبلش پدرم رو بيدار کرد تا بره و کپسول جديد برام بياره. توي تاريکي غرق بودم. چشمام رو بستم. سرم رو به پشتيه مبل تکيه دادم و فکر کردم؛ به زندگيم. زندگي ای که 10 ساله تغيير کرده. هفت سالم بود که توي مدرسه اتصالي برق به وجود اومد و باعث آتيش سوزي شد. خيلي ها جونشون رو از دست دادن، ولي من جون سالم به در بردم. از اون روزي که توي بيمارستان بهوش اومدم تا به امروز با ماسک اکسيژن و کپسول زنده موندم.

بعد از يک ساعت پدرم اومد. کپسول جديد رو از طريق يه لوله با ماسک اکسيژنم وصل کرد و کپسول قديمي رو برد توي انباري.

بابا گفت:

-نمي‌خواي بخوابي؟

-چرا بابا مي‌خوابم.

romangram.com | @romangram_com