#_نبض_احساس_پارت_6


_الان بابام ونيماورهاميان.

_خوب بعدش ميريم.غصه ميخوري؟

نگاهي بهم کردولبخندي زدوگفت:نه...

_آره معلومه...چرااين همه مدت سکوت کرده بودي وحرف نميزدي؟

سرش روبرگردوندسمت پنجره وگفت:چي ميگفتم؟ازاميدهاي الکي بقيه خسته شده بودم.ازنگاه هاي غمگين بابام ونيما،ازحس دلسوزي بقيه ازاين روزاي تکراري،ازهزارتاقرص وچيزاي ديگه که به خوردمون ميدن ولي هيچ اثري نداره.

_چرافک ميکني اثري نداره؟

_توچرااينقداميدواري؟

_کي گفته اميدوارم؟

_حال وروزت...

_حال وروزم چشه مگه...منم آدمم ومثه همه آدماي شهردارم نفس ميکشم هنوزنمردم ميخوام تاوقتي که فرصت دارم زندگي کنم وواسه ادماي اطرافم خاطرات خوبي بزارم.چراوقتمو،عمرمووزندگيموباغصه خوردن الکي بگذرونم.درضمن ازخدانبايدنااميدشداگه اون بخوادخيلي چيزاميشه وتاوقتي که فرشته مرگش رونفرستاده سراغم من زندگي ميکنم.

_کاش ميشد منم مثه توباشم.


romangram.com | @romangram_com