#_نبض_احساس_پارت_3
هيچ حرفي نميزد.سکوت کرده بودوفقط به يه جاخيره شده بود.يه سالي هس که اينجاست ازپرستارااسمش روپرسيدم اسمش نازنينه.دخترخيلي قشنگيه.يه دخترباپوست سفيدوموهايي قهوه اي روشن وچشمايي سبز.يه جاذبه اي داره که باعث ميشه هرلحظه دلم بخوادبيام سمتش ولي هردفعه اون سکوت ميکنه.به احتمال زياداين حرف نزدن وگوشه گيريش به خاطربيماريشه.ماهردومون سرطان خون داريم.من2سال ونازنين1سال.مادرش فوت کرده وپدرش هرروزميادبه ديدن دخترش امانااميدوغمگين ترازروزقبل برميگرده.يه داداش بزرگ ترازخودش داره به اسم نيما.باهاش چندباري حرف زدم. تقريباهمسن منه وازدواج کرده.نازنين هم24سالشه وداروسازي خونده وپدرش يه داروخونه براش بازکرده ولي قسمت نشده ازش استفاده کنه.من اميرم25سالمه مهندس معماري يه شرکت کوچيک هم واسه خودم دارم.پدرومادرم فوت کردن يه برادربزرگترازخودم به اسم امين ويه خواهرکوچکترازخودم به اسم هستي دارم.امين وکيله وسه ساله که باغزل ازدواج کرده هستي هم داره نقشه کشي ميخونه.
نازنين ازجاش بلندشد.بانگاهم دنبالش کردم رفت سمت باغچه بيمارستان.روي دوپاش نشست ديدم داره به يه چيزي نگاه ميکنه رفتم کنارش ديدم داره به يه پرنده اي که زخمي شده نگاه ميکنه.پرنده روگرفت توي دستش وبال زخميشوبازکرد. ازچشاش اشک ميومدچقددلش نازک بود.نميدونم چراولي ازديدن اين حالتش خيلي ناراحت شدم.پرنده روگرفتم تودستم سرنازنين پايين بود.
_منونگاه کن...
هنوزم سرش پايين بود.اين دفعه محکم ترگفتم:منونگاه کن.
آروم سرش روآوردبالا.اشکاشوباانگشت شصتم پاک کردم لبخندي زدم وگفتم:ديگه نبينم گريه کني باشه؟
جوابي ندادفقط باچشماي معصومش زل زده بودبه چشمام.دوباره گفتم:باشه؟!
سرش روبه بالاوپايين تکون داد.
_خب حالابريم اين پرنده کوچولورودرمون کنيم
به سمت ساختمون حرکت کردم حس کردم که اونم داره دنبالم مياد.تقريبابيشترپرستاراودکتراوبيمارامنوبه خاطرپررويي وشيطنتم ميشناسن.ميدونم يه پسر25ساله بايدسرسنگين ومتين باشه ولي ازاونجايي که من زيادي پروام به اين چيزااهميت نميدم.
ازپرستاربخش وسايل درمان لازم روگرفتم ويه گوشه نشستيم ومشغول درمان پرنده شديم.تواين مدت همه حواس نازنين به پرنده بود.وقتي کارم تموم شدآروم گذاشتم تودستش.نگاهي کردولبخندي بهم زد.نااميدي توچشماش موج ميزد انگاري خسته شده بودودلش نميخواست ادامه بده همه ايناروميشدازچشماش خوند.دلم ميخواست کمکش کنم بهش اميدبدم که همه چي درست ميشه اون خوب ميشه.پاکي نگاهش...معصوميتش...دل مهربونش وديدن ناراحتي خانوادش همه ايناباعث شدتا مصمم تربشم براي کمک کردنش.اون بايدخوب شه بخاطرخودش...پدرش...برادرش...
براي همين ازاون روزتصميم گرفتم که کنارش باشم وبهش اميدبدم اول ازهمه بايدکاري کنم که روحيش خوب شه وازاين حالت افسردگي بيادبيرون.اينجايه بيمارستان خصوصي بودوتعدادبيماراي سرطاني زيادنبود.البته تواين بيمارستان.
تواتاقم بودم وداشتم به اين فکرميکردم که چيکارکنم که نازنين ازاون حالت بيادبيرون.
romangram.com | @romangram_com