#_نبض_احساس_پارت_139
سايه:باشه يه ربع ديگه اونجام.
تااومدن سايه کلي گريه کردم.تصوراينکه باکس ديگه اي ازدواج کنم وبه جزاميرکنارم کس ديگه باشه ازمرگ هم برام بدتربود.بدون اون زندگي رونميخوام.باباهم اينوميدونست ولي نميدونم اين اصرارش چي بود.تابه حال توروي بابام واينستاده بودم ودلم نميخوادهيچ وقت هم همچين اتفاقي بيفته.خدايامن چيکارکنم؟!
سايه که اومدبغلش کلي گريه کردم وموضوع روبراش گفتم وقتي که يکم آروم شدم گفتم:سايه من چيکارکنم؟
سايه:آروم باش عزيزم حالايه فکري ميکنيم.به اميرگفتي؟
_نه...اگه بشنوه داغون ميشه.بايدخودم يه جوري حلش کنم.سايه توروخدايه فکري کن.من جزاميرهيچ کسونميخوام.
يکم ديگه باسايه حرف زدم بعدش رفت ولي گفت که فردابازميادتاحرف بزنيم.اونشب شام نخوردم نيماورهابارهااومدن وصدام کردن.روي تخت نشسته بودم وپاهاموتوشيکمم جمع کرده بودم وداشتم به اميروروزايي که باهم داشتيم فک ميکردم.صداي دراومدجوابي ندادم.نيمادروبازکردووارداتاق شد.
نيما:اجازه هس؟
سرموتکون دادم.اومدلبه ي تخت نشست.
نيما:بامنم قهري؟
_قهرنيسم ولي دلخورم.توهم ميدوني من چقددوسش دارم ولي چيزي به بابانميگي.
نيما:ازکجامعلوم که نگفتم.
_ميدونم اونجورکه بايدنگفتي.
romangram.com | @romangram_com