#_نبض_احساس_پارت_108
پندار:امير؟
_بله؟
پندار:ممنوتم داداش.
لبخندي زدم وگفتم:قابلي نداشت.
ازخونه پنداراومدم بيرون ورفتم دنبال نازنين.الان توي داروخونه بود.جلوي درداروخونه منتظرايستادم تاکارش تموم شه وبيادبيرون.نيم ساعت بعداومدبيرون.براش بوق زدم وقتي ماشينم روديدبالبخنداومدم سمتم.
دروازداخل براش بازکردم.
_سلام برخانم خودم.
نازنين:سلام کي اومدي؟چراخبرندادي؟
_نيم ساعتي ميشه.ناراحتي برم؟
نازنين:اااااامير لوس نشو.
_چشم.خوبي؟
romangram.com | @romangram_com