#نه_من_عاشق_نیستم_پارت_82
***
سحر و فاطمه کمی آن طرف تر از درب مدرسه ایستاده بودند و مهرانا و الناز هم هنوز داخل مدرسه بودند.
عاقبت وقتی همگی به هم پیوستند، سحر گفت:
- مهرانا این پسره مشکوك می زنه ها؟
مهرانا مقصودش را دریافت، اما گفت:
- کی؟
- همین پسره دیگه! جدیدا زیاد بهمون زل می زنه!
- ولش کن بابا؛ دیگه تصمیم گرفتم محلش ندم.
فاطمه:
- خسته شدي ازش؟
- نه، ناامید شدم! خب فاطمه بریم؟
فاطمه و مهرانا هم مسیر بودند. خداحافظی کردند و راه افتادند. هنوز چند قدمی نرفته بودند که موبایل مهرانا زنگ خورد؛ صالح بود. با
تعجب گوشی اش را جواب داد:
romangram.com | @romangram_com