#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_58

از گرما لخت خوابيدم بازم دارم شرشر عرق ميريزم...

اي ،كل بدنم چسبناك شده، چيزي كه ازش متنفرم....

به ساعت گوشيم نگاه كردم، هشت بود اگه بيشتر ميخوابيدم به هيچ كار نميرسيدم...

بزور از جام بلند شدم و چشم بسته رفتم توي حموم اتاقم...

حوصله وان پركردن نداشتم،بخاطر همين دوش آب سردو باز كردم و رفتم زيرش...

اوووووف چه يخه، ايول...

هيچی مثه يه دوش آب سرد خوابه سر صبحو از سر آدم نميپرونه...

ده دقيقه اي با آب سرد حال كردم و حوله لباسی به تن بيرون اومدم، می خواستم همونطوري برم پايين كه يادم اومد اون دخترم هست....!!

ديگه انقدر بی حيا نبودم كه با حوله برم جلوش!!!....

البته يه دو سه روزي بگذره اونم طبيعی ميكنم، زشتيش كجا بود؟ حوله تنمه ديگه!!!!...

بخاطر تنبلی بيش از حدم تصميم گرفتم يه دفعه لباس بيرونمو بپوشم كه دوباره مجبور نشم اين پله ها رو بالا بيامو لباس عوض كنم....

بعد از كلی وسواس به خرج دادن، آخر ساده ترين تيپو زدم!!!...

يه جين سورمه اي و سويی شرت قرمز، زيرشم يه تی شرت سورمه اي كه وقتی زيپ لباسمو باز ميكنم با شلوارم ست باشه....

همه دور ميز نشسته بودن و توي شوخی و خنده صبحونه ميخوردن..

با حسودي گفتم

من: اي نامردا، حالا تنها تنها صبحونه ميخورين؟ بله مامان خانوم، نو كه مياد به بازار كهنه ميشه دل آزار....

داشتيم خدايی؟؟؟

صندلی عقب كشيدم و نشستم من: صبح همه بخير...

آتنا با خنده گفت


romangram.com | @romangram_com