#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_43
تورو خدا يه كاري بكنين، گناه داره بخدا....
الآن هيچی ولی شب چی؟ چی ميخواد سرش بياد؟ كجا بخوابه؟
بابا، مامان......
اونم مثه من يه دختر نوزده ساله بی كسوكاره، به خاطر من يه فكري بكنين....
اصلا فكركنين من بيجا بمونم برم تو خيابونا معلوم نيست تا كی ... ؟ آيندش چی ميشه درسش، زندگيش؟....
تورو خدا......
حالا ديگه به هق هق افتاده بود...
توي دلم به توانايی بالاش تو نقش بازي كردن، آفرين گفتم....
آتنا همينطور كه موهاي بلند آرامو نوازش می كرد گفت آتنا: چيكاركنيم خب؟ آرام بينيشو بالا كشيد و گفت آرام: بذارين بياد خونمون....
آتنا: امشب بياد خونه ي ما، بقيش چی؟
آرام: حالا امشب بياد،آواره ي خيابون نباشه، تا فردا خدا بزرگه يه فكري ميكنيم، بگم بياد؟ آتنا: توكه گفتی گوشيشو گرفتن ازش...
چجوري ميخواي بهش زنگ بزنی؟؟؟!!!!
با استرس به آرام نگاه كردم، برعكس من خونسرد بود...
آرام: قرار شد زنگ بزنه دوباره، حالا بگم بياد؟
آتنا به فرزاد نگاه كرد و درحالی كه شونه بالا مينداخت گفت آتنا: نميدونم، بابات بايد اجازه بده....
آرام خودشو براي بابا لوس كرد و با التماس گفت آرام: بابايی......؟؟؟؟
فرزاد نفس عميقی كشيد و گفت فرزاد: بياد ولی ،بعدش چی؟
آرام به لوس كردن خودش براي بابا ادامه داد و با شيرين زبونی گفت آرام: خب شما كه انقدر خوب و گلين، بذارين واسه هميشه با مازندگی كنه....
انقدرم پول دارين كه با اومدن يه نفر ورشكست نميشين....
romangram.com | @romangram_com