#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_28

آرام: آخ جون، جدي جدي كوفتت شد؟ من: نه شركت كار دارم، بايد برميگشتم...

آرام: آها ،الآن كجايی؟

من: رستوران، جات خالی شام می خورم.

آرام: نوش جونت، مراقب خودت باش.

من: باشه فدات شم توأم همينطور، كاري نداري؟ آرام: نه خدافظ.

من: قربونت خدافظ.

گوشيو قطع كردم و مشغول خوردن شدم، دختره همينطور كه با غذاش بازي ميكرد گفت دختر: دوست دخترتون بود؟ من: ندارم.

دختر: خانومتون بود...

من: ندارم.

دختر: كی بود پس؟

دست از خوردن برداشتم و نگاهش كردم، همينطور كه دست به سينه می نشستم اخم كردم وگفتم

من: جوابتو دادم پر رو شدي تا جايی كه يادمه قرار بود تو حرف بزنی نه اينكه من به تو جواب پس بدم...

سرشو پايين انداخت و گفت دختر: ببخشيد، كنجكاو شدم...

من: بسه ديگه، اگه توضيحی داري بده و گرنه همين جا ميذارمت و ميرم...

با بغض شروع كرد و با هق هق تموم...

دختر: اسمم نفسه، نوزده سالمه، واسه كنكور ميخوندم...

مامان و بابام پزشك بودن و منم عشق دكتر شدن.

انقدر درس دوست داشتم كه همش سرم توي كتاب بود و كاري جز درس خوندن نميكردم، يعنی بلد نبودم...!!!

زندگيم شده بود درس و درس و درس...


romangram.com | @romangram_com