#مزاحم_دوست_داشتنی_پارت_14
آتنا و فرزاد سر ميز صبحونه مشغول بودن و آرامم بی قرار و نا آرام از اينور به اونور ميرفت.
صبح بخيري گفتم و قهومو يه نفس سركشيدم...
اهل صبحونه نبودم، ولی بخاطر در آوردن لج آرام نشستم...
از حرص خوردنش لذت می بردم...!!!!
به محض اينكه باسن مبارك رسيد به صندلی صداي جيغ بنفش آرامم ديوارهاي خونه رو لرزوند...
آرام: آرمااااااااان...
تو بيست و هشت سال زندگيت بيست و هشت بار صبحونه نخوردي، حالا داري ميخوري؟ ميزنم لهت می كنم ها، پاشووو انقدر رو اعصاب من راه نرو...
من: اولاً تو نُه سال از من كوچيكتري قبلنو نديدي، دوماً الان گشنمه ميخوام بخورم توي چی ميگی؟
سوماً زورت نمير سه لهم كنی، يادت كه نرفته چند تا كمربند رنگ و رنگ دارم و نصفه عمرم تو باشگاه ميگذره...
اگه عقلتو به كار بندازي و نگاه كنی ميبينی هيكلم كمه كمش سه برابر توئه، كمربند مشكی هم نداشتم باز با يه انگشتم خفت ميكردم، بعدم هيجده سالت شده ميخواست بري گواهينامه بگيري هرجا ميخواي پاشی بري خودت منت منم نكشی...
آرام: ميدونی از رانندگی بدم مياد...
من: بدت نمياد عرضشو نداري بدخت، حالام صبركن تا صبحونم تموم شه...
دست به دامن مامان شد و گفت
آرام: ماماااااان ببين آرمانو، ديوونم كرد بخدا...
آتنا: پاشو آرمان دختر لوسمو انقدر اذيت نكن گناه داره ته تغاريم...
من: همين كارا روكردين كه انقدر لوس شده ديگه.
هيچ وقت رو حرف آتنا حرف نميزدم، اينبار هم بدون معطلی از روي صندلی بلند شدم و با يه خداحافظی رفتم توي حياط و نشستم توي ماشين منتظر آرام.
خيلی زود اومد و منم با تمام سرعتم راه افتادم...
بيشعوور ساعت ده و نيم قرار داشته و منو كَله ي صبح بيدار كرده، بيچاره ميشناخته منو!!!...
romangram.com | @romangram_com