#منشی_مدیر_پارت_84
نميدونم چرا هر وقت ميديمش هول ميشدم هرچه سعي ميکردم بهش فکر نکنم نمي شد. هرچقدر خودمو سرزنش ميکردم انگار نه انگار. اصلا نمي دونم کي و چطوري بهش علاقه مند شده بود. در طول اين سه ماهي که رزا توي خونه ي ما ساکن بود مثل قبل نسبت به من بي تفاوت بود. تقريبا شيش هقت ساعت از روز را کنار هم بوديم ولي حتي يک کلمه حرف بينمون ردو بدل نميشد. منم برعکس دوران بچگي اصلا از رفتارش ناراحت نبودم. اما يه مرتبه نمي دونم که چطور همه چيز عوض شد و يه روز به خودم اومدم ديدم رزا شده مکله ذهنم. طبق معمول داشتم به رزا فکر ميکردم که صداي آقا جون رو شنيدم: فريبرز....فريبرز پس تو کجايي؟ بيا ببينمت.
با عجله رفتم پيش آقا جون و گفتم: بله بفرماييد؟
- رياضي رزا جان ضعيفه کمکش کن.
- چشم اقا جون هر وقت بخواد باهاش رياضي کار ميکنم.
- همين الان و رو کرد به رزا و گفت: رزا جان پنج دقيقه ديگه فريبرز مياد به اتاقت مشکل ديگه اي نداري دخترم؟
- نه عمو جون ممنون و بدون اينکه کوچکترين نگاهي به من بندازه رفت.
با صداي اقا جون به خودم اومدم: پس چرا معطلي برو ديگه
- چشم اقا جون و برگشتم برم که با صداي اقا جون متوقف شدم: يه بار سرش داد نزني ها
- چشم اقا جون و بدو رفتم و کتاب و جزوه ام را برداشتم و به اتاق رزا رفتم و در زدم و منتظر ماندم. چند لحظه طول کشيد تا صداي ظريف رزا به گوشم خورد: بيا تو
رزا روبروي در پشت ميز تحريرش نشسته بود روبرويش نشستم و گفتم: کجاروبلد نيستي؟
با حاضر جوابي خاص خودش جواب داد: بلد هستم ولي يه کم اشکال دارم
- خب کجا رو اشکال داري؟
- همه رو
- پس بايد از اول شروع کنيم و کتابم رو باز کردم و شروع کردم. يک ساعتي تمرين کرديم بعد از يک ساعت گفتم خب اينايي رو رکه برات توضيح دادم ياد گرفتي؟
نگاه عاقل اندر سفيهي به من انداخت و گفت: تو فکر کردي من خرفت ام که مي پرسي با عجله ميان حرفش دويدم و گفتم: نه رزا جون اين چه حرفيه من همچين منظوري نداشتم.
romangram.com | @romangram_com