#منشی_مدیر_پارت_57
با ناباوري گفت: پدرتون؟
- بله.. باور نکرديد؟
- چرا ولي يه کم...
نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم: از قيافتون پيداست که باور نکرديد پس توضيح دروغي نديد.
- من فکر ميکردم اين هديه از طرف کسي ديگه اس. ولي حالا که ميگيد از طرف پدرتونه حرفتون رو قبول ميکنم. حتما پدرتون وقتي هديه اش رو اين طوري ببينه خيلي ناراحت ميشه.
- بابا ديگه نيست که ببينه چه بلايي سر هديه اش اومده.
- من واقعا متاسفم خانم رسام. هم از بابت فوت پدرتون هم ازبابت حرف نسنجيده اي که به تينا گفتم که باعث اين ماجرا بشه. نميخواستم مقابل او اشک بريزم نفس عميقي کشيدم وگفتم: بهتره ديگه در موردش صحبت نکنيم در ضمن لطف کنيد بپيچيدخيابون بعدي.
وارد خيابان که شديم متوجه سه پسر جلوي مجتمع شدم، به دقت نگاه کردم وکمي که نزديکتر شديم عماد را شناختم. بي گمان در انتظار من جلوي مجتمع جمع شده بودند. امروز ديگر حوصله ي اين سه مسخره را نداشتم تنها راه چاره کمک گرفتن از اقاي فرهنگ بود. در حاليکه سعي ميکردم کاملا به سمت اقاي فرهنگ بچرخم تا انها مرا نبينند گفتم: اقاي فرهنگ اگر ممکنه سريع از جلوي اين مجتمع در بشيد.
در حاليکه سرعت ماشين را بالا ميبرد گفت: اتفاقي افتاده؟
-نه چيز زياد مهمي نيست. لطف کنيد بريدتوي اولين کوچه.وقتي وارد کوچه شد. گفتم: خوب ممنون من همين جا پياده ميشم.
- خانم رسام مشکلي پيش اومده؟
- مشکل که نه.
-خونتون توي همين مجتمع اس؟ بي انکه منتظر جواب بماند گفت: اون سه تا پسر جوون باهاتون نسبتي داشتند؟
- نسبت که نه... همسايه هستند.
- نميخواستيد مارو باهم ببينن؟
romangram.com | @romangram_com