#منشی_مدیر_پارت_4

بعد از چند لحظه گفت: تلفن تماستون رو بديد تا در صورت نياز....

نگذاشتم جمله اش را تمام کند گفتم: در صورت نياز تا کي تماس ميگيريد؟

در حاليکه نگاهم ميکرد گفت در صورت نياز فردا صبح.

با تمسخر گفتم: پس در صورت نياز با شماره...... تماس بگيريد. هر چند مي دونم با اين جوابايي که من دادم منو رد ميکنيد.

دندانهايش را روي لبانش فشار ميداد تا لبخندش از ديد من مخفي بماند.

- بهتون توصيه ميکنم جاي ديگه اين طوري جواب سوالات رو نديد البته در صورت نياز به استخدام شدن. و اين چند کلمه ي آخر را کشيده و طنز اميز ادا کرد.

مثل اينکه نميخواست در مقابل من کوتاه بيايد، مطمئن بودم که من را رد ميکند. بنابراين ترجيح دادم حرف آخرم را به او بزنم و بروم.

- شما بهتره يه مرکز مشاوره و راهنمايي داير کنيد تا همه از توصيه هاي شما در صورت نياز بهره مند بشند.

خيلي خونسرد گفت: پيشنهاد بدي نبود.شايد اين پيشنهاد بتونه بهتون کمک کنه البته شايد.

برخاستم و گفتم: روز بخير آقا و در حاليکه زير لب مي غريدم از شرکت خارج شدم..

وقتي به خانه رسيدم خانه غرق در سکوت و تاريکي بود.. کم کم داشتم از اين رفتارهاي مامان خسته مي شدم. بي حوصله گفتم: مامان خونه اي؟

بيهوده انتظار مي کشيدم اگر هم خانه بود جوابي نمي داد. به اتاق او رفتم و بعد از ضربه اي به در وارد اتاق مامان شدم. مامان عکس پدر و روزبه را به دست گرفته بود و ميگريست.

- مامان جون چرا اينقدر خودت اذيت ميکني؟ به خدا روزبه و بابا راضي نيستند که شما اين قدر خودخوري کني.

- رمي جان تنهام بذار

- باشه وي اين راهش نيست در ضمن من گرسنه ام.

- من حوصله ندارم آشپزي کنم خودت يه چيزي درست کن و بخور.

romangram.com | @romangram_com