#منشی_مدیر_پارت_33


- کم کم؟ ولي چطور ممکن شد؟( اااه چقدر سريش شده.. نميذاره بريم سر اصل مطلب)

- از اون موقع که حتي براي مرگ مادرش به خودش زحمت نداد بيادايران ومادرش رو براي اخرين بار ببينه ديگه مطمئن شد و اونو فراموش کرد.

- اسم عموچيه؟

- فريبرز

اسم فريبرز به گوشم اشنا بود.( توي اين داستان تقريبا همه ي اسم ها با ف شروع شده چه باحال...)

مطمئن بودم که قبلا اين اسم به گوشم خورده بود ولي فکرم مشغول تر از اون بود که بتوانم به اين موضوع فکر کنم. دلم ميخواست بيشتر در مورد عموبدانم. با کنجکاوي پرسيدم:

- مامان... عمو چند سالشه؟

مامان با عصبانيت نگاهم کرد و گفت: اين قدر عمو عمو نکن. براي اينکه بهانه اي براي سکوت دستش ندهم گفتم: چشم...نگفتيد چند سالشه؟

- سه سال از پدرت کوچيکتره؟

- هم سن شماست؟

مامان سري به علامت تاييد تکان داد.

- خب پس چرا صحبت نميکنيد؟ مثل اينکه منتظريد من ازتون بپرسم خب بگيد چي گفت؟ نگفت چرا ياد ما کرده؟

جواب مامان تنها سکوت بود. از سکوت هميشگي مامان کلافه شدم چند لحظه صبر کردم تا ارام شود و دوباره پرسيدم:

- براي چي اومده سراغ ما؟ چطوري ادرس مارو پيدا کرده بود؟ شما براي چي اينقدر ناراحتيد؟ اينکه ناراحتي نداره داشتن يه فاميل توي اين روزگار وا نفسا خيلي عاليه. اين سکوت شما چه دليلي ميتونه داشته باشه؟ نکنه شما روياد پدر انداخته؟

- نه


romangram.com | @romangram_com