#منشی_مدیر_پارت_144

- از مامان پرسيدم جواب درست و حسابي نداد. ولي از عم که پرسيدم اول نخاست جواب بده ولي بعد تهديدش کردم تا از موضوع سر درنيارم محاله اجازه بدم به ديدنم بياداونم مجبور شد دفتر خاطراتش رو که مربوط به بيست و خرده اي سال بود بهم بده و اين طوري بود که من از همه چيز سر در اوردم.

به فربد که در حال تفکر به من خيره شده بود نگاهي انداختم و گفتم: فکري به نظرتون رسيد؟

- نه.. و سرش را به علامت منفي تکان داد

پس از چند دقيقه گفت: ميگم لازمه منم تورو تهديد کنم تا ماجرا رو برام تعريف کني يا نه؟

- نه لازم نيست

-خوب پس شروع کن

- نه خير منظورم اين نبود .. يعني باتهديد هم ماجرا رو واستون تعريف نميکنم.

- چرا؟ من خيلي خوبم چطور دلت مياد دل منو بشکني؟

برخاستم و گفتم: خب من ديگه بايد برم خونه

در کنارم راه افتاد وگفت: کجا به اين زودي؟

- مي ترسم مامان نگرانم بشه.

- داشتم باهات شوخي مي کردم وگرنه من اونقدرام فضول نيستم.

لبخندي زدم و گفتم: مي دونم ميخواستيد من رو ازاين حال وهواخارج کنيد ولي مامان منتظره و من قول دادم به محض اينکه اعصابم اروم شد برگردم خونه

- يعني الان اعصابت اروم شده؟

- به لطف شما بله اقاي فرهنگ مرسي.

- خواهش ميکنم .. ديگه لازم نيست اين طوري تشکر کني اخه نه اينکه عادت ندام اين قدر مودبانه با هام برخورد کني مي ترسم يه باردچار سو هاضمه بشم.

romangram.com | @romangram_com