#منشی_مدیر_پارت_136
-من نمي فهمم تو چرا داري حقيقت رو انکار مي کني؟خب دوست داشتن که گ*ن*ا*ه نيست من اگر جاي تو باشم خيلي قشنگ به عشق و علاقه ام اعتراف مي کنم.ضرري که برام نداره هيچ يه وقت مي بيني فايده ام داشتوبالاخره اديزاده يه بار ديدي توي يه حالتي قرار گرفت که پيشنهداي دور از عقل داد.اونجاست که از فرصت استفاده مي کنم و به نزديک ترين دفتر ازدواج مي برمش و محکم کاري هاي لازم رو مي کنم و در حاليکه لبخندي روي لبانش نقش بسته بود گفت:خب حالا من مشتاقانه منتظر شنيدن اعترافات شيرين و تکان دهنده تو هستم و در حاليکه به ساعتش نگاه مي کرد گفت:پنج دقيقه بيشتر وقت نداري بايد اعترافات دختراي ديگه ام بشنوم اما بذار يه چيز ديگه ام بگم بدوني.مي دوني من مثل تو ادم تو داري نيستم و اعتراف مي کنم از بين اعترافاتي که شنيدم و قراره بشنوم شنيدن اعترافات تو از همه دلچسب تره.ودست هايش را زير چانه به هم قفل کرد گفت:شروع کن.
در حاليکه سعي مي کردم نخندم ابروهايم را در هم کشيدم و چپ چپ نگاهش کردم.
-باشه من هر چيزي که مي خواستي بگي از نگاهت فهميدم.ولي خودمونيم نمي دونستم اين قدر بهم علاقه داري و در حاليکه بر مي خاست ادامه داد:پاشو بريم شام بخوريم مي دوني شنيدن اعترافات تو اونقدر هيجان انگيز بود که الان به شدت احساس ضعف و گرسنگي مي کنم.
بعد از شام در فرصتي که الناز تنها شد کنارش رفتم تا از او خداحافظي کنم.
با تعجب گفت:مي خواي بري؟
-نه مي خوام بمونم....اجازه ميدي؟
-خيلي لوسي حالا چرا اين قدر زود؟
-خب اخه شامم رو خوردم ديگه کاري ندارم اينجا بمونم.
-خيلي پرويي!يعني فقط براي شام اومده بودي؟
-پس نه حتما فکر کردي اومدم توي شاديت شريک باشم.
-گمشو هيچ وقت نمي فهمم کي شوخي مي کني و کي جدي هستي.
با نگاهي به ساعتم گفتم:خب الناز جان اميدوارم خوشبخت بشي.
-مرسي ولي الان خيلي زوده که داري ميري.
-مي دونم ولي مامان تنهاست و بهش قول دادم دوازده خونه باشم و از انها خداحافظي کردم و به جايي که قبلا نشسته بودم رفتم تا پالتو ام را بردارم.دکمه هاي پالتو را مي بستم که صداي اقاي فرهنگ را شنيدم:داري ميري؟
-بله.
-چند دقيقه ديگه صبر کني منم ميام مسيرمون که يکيه.
romangram.com | @romangram_com