#منشی_مدیر_پارت_11


- خب چرا عصباني مي شيد و ب*و*سيدمش و گفتم: بد زمونه اي شده ها! ب*و*سيدنم اجباري شده مي بينيد مامان؟

مامان تا خواست برخيزد، فرار کردم و در حالي که ميگفتم: الهي قربون مامانم برم که زود عصباني ميشه، وارد اتاقم شدم.





در کمتر از يک هفته به کليه کارهاي شرکت مسلط شدم و در طول اين مدت با کارکنان شرکت که همگي ادمهاي خوب و با شخصيت بودند اشنا شدم علي الخصوص با الناز که دختري متين و دوست داشتني و تنها کارمند خانم شرکت بود. و به همين دليل با او بيشتر از بقيه صميمي بودم. و در مواقع بيکاري به اتاق او مي رفتم و سر خود را گرم ميکردم. آنروز هم طبق معمول پس از اينکه کارهايم را سروسامان دادم به اتاق او رفتم. تک ضربه اي به در زدم و وارد شدم. الناز جلوي پنجره ايستاده بود.

- رمينا تويي؟

- اوهوم. نکنه منتظر کس ديگه اي بودي؟

به طرفم برگشت به نظر غمگين مي آمد.

- چيزي شده؟

- نه

- پس اين چه قيافه اي که به خودت گرفتي؟ آدم ياد بدهکاري هاش ميوفته.

- مگه تو بدهکاري هم داري؟

- آره...ولي خوب اين مشکل رو بايد توي ميز گرد بعدي حل کنيم.خب الناز جان صورت مسئله ات را بخون تا حلش کنم.

درحاليکه که ميخنديد گفت: خوش بحالت خيلي سرزنده اي.

- مي دوني من حال و حوصله ي غم و غصه خوردن و تو حس رفتن رو ندارم. حالا بگو ببينم چرا اين قيافه... چه مي دونم غم انگيز به خودت گرفتي ها؟


romangram.com | @romangram_com