#مهندسین_شیطون_و_اخمو_پارت_43
خدایا ....بازم شکر...
اشکامو پاک کردم و رفتم بیرون ...
سرطان معده...!
خدایا ...خودت بخیر بگذرون...
تا شب با لبخندا و خنده های تصنعی روحیه ی مادرجونو بالا بردم...
ولی وقتی شب دکتر به مادرجون بیماریش رو گفت تا نیمه های شب فقط گریه میکرد و من دلداریش میدادم...
با وضعیت مادرجون دیگه رفتن به سر کار خیلی بی معنی بود ...
فردای اون روز رفتم و برگه ی استفاء رو دادم به سمانه و بدون برخوردی با سالاری یا امیر برگشتم بیمارستان ....
فرداش سالاری باهام تماس گرفت و گفت استفاءمو قبول نداره و هر وقت حال مادرجون بهتر شد میتونم برگردم سر کار ...
اونقدر خوشحال شدم که نگو ....
..........
الان حدود یه هفته از مرخص شدن مادر جون میگذره و الان در حال آشپزی کردنم ...
عاشق آشپزیم و غذا پختن ...کیک پختن....
تو حال خودم بودم که با صدای مادر جون رفتم اتاقش
-بله مادرجونم ...
مادر جون -این چه ریختیه دختر ؟؟
تو آینه به خودم نگاه کردم و خندم گرفت ...تمام لباسا و صورتم روغنی و خیس بود ...خوب چیکار کنم....با اینکه آشپزیم خوبه ولی خرابکاری وسطش زیاد دارم ...
romangram.com | @romangram_com