#مهندسین_شیطون_و_اخمو_پارت_33
امیر -همین که من نیستم...
با تعجب نگاش کردم که شونه هاشوبالا انداخت و رفت رو اون یکی میز نشست
وااااااااای....خدایا من باید اینو تحمل کنم؟؟؟
نه....
صبر ایوب لازم دارم ...
با سستی رو صندلیم نشستم و به اولین پروژه ی کاریم که امیر رو میزم گذاشته بود نگاهی کردم...
حالا وقتشه...باید صلاحیتمونشون بدم تا این پسر بفهمه من همه چی حالیمه...
بازش کردم و شروع به کار کردم....
آخرای ساعت کاری بودیم که امیر بلند شد
نگاش کردم نگاه گذرایی بهم کرد و رفت بیرون از اتاق...
اهمیتی ندادم وتقریبا ساعت یه ربع به هفت بود که کار منم تموم شد ...خواستم بلند شم که امیر وارد شد
امیر-برنامه تموم شد؟؟
-بله...
امیر اومد جلو کنارم نزدیک ایستاد و خم شد رو سیستم....
کمی رفتم کنار که سرشو بالا ورد و نگام کرد....دوباره مشغول دیدن شد که بعد از چند لحظه گفت
امیر- خوبه...
صاف ایستاد و نگاهشو دوخت بهم
romangram.com | @romangram_com