#محاق_پارت_94
شانه اش را می گیرم که یکهو موجی از برف روی صورتم می ریزد.
بلند بلند می خندد و نیلوفر جیغ جیغ می کند:
ـ عوضی، یخ زدم...
گوله برفی پرتاب می کنیم و میانش سوار کول همایون شدیم و کولی گرفتیم. روی برف های یخ زده، سُر می خوریم و همایون خیره مان می شود.
خیره می شود و اگر این مرد، برود ما می میریم.
اگر این مرد، فکر ما نباشد، ما همیشه بی فکری می کنیم.
من، اگر هایم کنار همایون زیاد است و خودش خوب می دانست؛ اگر نباشد، تماماً جان می دهیم.
جانت که بند جانی شود، به نفس هایش هم فکر می کنی. به اینکه؛ الان چه می کند، فکر می کنی و او عاشقانه اگر چه دوستم نداشت؛ اما همین ستون آغوشش مرا آرام می کرد.
با پارو کتکش زدیم و او بی خیال صداهای بلندمان پا به پایمان خندید و به داد و بیداد کارگرهای ساختمان که إدعا خواب بودن داشتند، اهمیت نداد.
چای نیلوفر پسند دم کردم و نیلوفر چسبیده به من، بوی هِل را نفس کشید.
میثم هم کمی بعد کنارمان چای نوشید و همایون از کارهای عقب مانده که قرار بود؛ امروز انجام بدهد، گفت.
میثم پالتویش را روی شانه هایم انداخت و من لبخندی به این کارش زدم.
نیلوفر چای دومش را با شکلات های کاکائوییِ داخل جیب میثم خورد و میثم با تاسف سر تکان داد و همایون گوشش را پیچاند که چه برای نیلوفر قیافه می آیی؟
romangram.com | @romangram_com