#محاق_پارت_171

بیشتر تاریکی روی صورتش بود. نفس های خفه ام، مقطع می رفت و نمی آمد!

تنها، نور کمرنگی به داخل کوچه می تابید که نمی تابید بهتر بود.

ماشین لوکسی با صدای بلندی وارد کوچه می شود. خوشحال می شوم و او انگار متوجه ام می شود که با پوزخندی جلوی می رود و حالا نیم رخش را می دیدم.

یقه ی بلند پالتویش را به گوش هایش می رساند و نگاهم نمی کند.

ماشین درست جلوی پایش می ایستد و کیف بزرگم از دستم می افتد.

باد از شال نازکم به گوش هایم می رسد. ماشین با حرکت کوتاهی جلو می آید.

درست جلوی پای من، می ایستد. می خواهم عقب بروم که شالگردن تازه خریده ام محکم به جلو کشیده می شود.

به داخل ماشین کشیده می شوم و نیم تنه ام تقریبا داخل ماشین جا می گیرد.

ـ می خوام یه چیز بگم؛ خوب تو گوشت ببر که با این لوس بازی ها کسی نازت رو نمی خره.

نفس می کشد. یک بار، دوبار، سه بار... چشم هایم را روی هم فشار می دهم. زبری ته ریشش روی گوش راستم، بدنم را مور مور می کند:

ـ همین جور که از سایه منم می ترسی؛ از اتفاقاتت هم بترس. متنفرم که اینقدر ضعیفی.

نفس بعدی اش به قدری گرم است که گوش های یخ زده ام را داغ می کند.

دست هایم را به در فشار می دهم و سرم را به گردنش می چسباند:


romangram.com | @romangram_com