#محاق_پارت_164

هیچ چیز برای من چندش آور نبود، جز همان بوسه ی عمیقشان در ماشین منشی شرکت!

هنوز هم که یادش می افتادم، صورتم در هم می رفت.

چشم باز کردم و با انگشت سبابه و شست به حالت دورانی پیشانی ام را نوازش کردم.

سر چرخاندم و ماشین همایون را که ندیدم، بیشتر روی صندلی لَم دادم.

ـ خانم این هتل بهترین هتل توی تهرانه. همین جا می مونید؟

از درون آیینه نگاهش کردم و سر که چرخاندم با هتل بزرگ طلایی رنگ مواجه شدم.

نفس عمیقی می کشم و دست از خاطرات قبل تر ها بر می دارم.

بی حرف از ماشین پیاده می شوم و به نام هتل خیره می شوم؛ هتل اسپیناس بالاس، تلفظش هم سخت بود. نمای طلایی که از آجرهای رنگی اش نشأت می گرفت.

با کمی مکث پا روی پله اول می گذارم و در قهوه ای رنگ را با فشاری باز می کنم.

همهمه ی آرامی میان فضای اطراف حکم فرما بود. قدم دوم را بر می دارم، پارکت های قهوه ای روشن و طرح های طلایی اش چشم می زد.

مردی با چمدان بزرگش از کنارم می گذرد و نگاه کوتاهی به من می اندازد.

کیفم را، روی شانه ام جا به جا می کنم و با صدای کفش های پاشنه بلندم، چندنفر زیر چشمی براندازم می کنند.

مقابل پذیرش می ایستم، زن جوان خوش چهره ای به این سمت می آید:


romangram.com | @romangram_com