#محاق_پارت_159
ـ حرف زدم باهات! عین آدم عاقل و با تمام بی منطقی هات کنار اومدم. برام حرف زدی و یه مشت لجبازی تحویلم دادی.
خودش را جلوی می کشد و یک دستش را روی زانویم گذاشته، با دست دیگرش در داشبرد را باز می کند:
ـ می خواستم خودت خیلی ریلکس به حرفم گوش بدی؛ اما اونقدر مسئله رو جدی نگرفتی که منو مجبوری کردی.
https://t.me/joinchat/AAAAAFdjBKNWQYmFEsjHlw
#پارت_پنج_و_چهار
#پارت_54
مبهم به مسیر دستش چشم می دوزم. پاکت نه چندان بزرگی از داشبرد بیرون می کشد و در داشبرد را نمی بندد.
شال گردن چهارخانه ی آبی قرمز را از دور گردنم آزاد می کنم و پاکت نامه را سمتم می گیرد.
حواسم به آرم شرکت هواپیما جمع می شود. چشم هایم را به چشم هایش می دوزم:
ـ این چیه؟
اشاره ای به پاکت می زند:
romangram.com | @romangram_com