#محاق_پارت_158
سایه بان را پایین می آورم و به چشم های تیره ام نگاه می کنم. انگشت اشاره ام را روی شیشه آیینه می کشم و به نیلوفر که زیرچشمی به من نگاه می کرد، چشمکی زدم. سرش را تکان می دهد و همایون ماشین را، راه می اندازد.
گوشی موبایلم را در می آورم و پیام کوتاهی به نیلوفر می دهم و از خدا می خواهم که گوشی اش روی سایلنت باشد و متوجه شود!
البته این بار خدا یار نمی شود و صدای بلند گوشی اش، مسیر چشمی همایون و دست های گوشی به دست من، می شود.
خودم را آن راه می زنم و بینی ام را می خارانم.
همایون با تاسف سرتکان می دهد و دل من یک خواب راحت بی غُرهای مردانه ی جیغ دارش را می خواهد.
همان خوابی که یک مقدار کمی اش را در هواپیما گذراندم.
در هواپیما، هادی آنقدر حرافی کرد که خوابم برد و عجیب چسبید.
خمیازه ای می کشم و همایون دست روی راهنما می گذارد.
خیابان خلوت هفت صبح تهران، کمی شلوغ شده است و موتورسوارهایش زیادی شده اند.
ماشین کم کم به کنار می رود و نگاه من از پنجره نیمه باز سمت همایون می چرخد.
با استیصال نگاهش می کنم و او بی تفاوت ماشین را متوقف می کند.
نیلوفر از داخل آیینه چشم ابرو می آید، از سر نداستن شانه هایم را بالا می اندازم.
کمی سمت همایون می چرخم و او دست از روی دنده بر می دارد:
romangram.com | @romangram_com