#محاق_پارت_128

شایان با تعجب آدم هارا عقب می فرستاد و میثم که قدم به جلو می گذارد، من خودم را عقب می کشم و همایون دوباره و دوباره دست هایش برای آرام کردن من، عقب می رود.

سپیده اشک می ریزد و این اشک ها باید در کودکی من، پای مزار ارکیده ریخته می شد؛ نه اینجا که رسیده ام.

نیلوفر با تعجب از سالن بیمارستان بیرون می آید و به خودش آمده با فریاد گفت:

ـ هما، فرار کرده!

چشم هایم گرد می شود و میثم سریع سرش سمتِ در خروجی می چرخد و شایان موبایل به دست به حراست زنگ می زند.

میان بیمارستان، مستاصل ایستاده و آن مرد فرار کرده و سپیده آمده که چه؟

حراست این سمت می آید و همایون آرام بی هیچ حرفی از حیاط بیمارستان بیرون می زند.

تنش این هوا به قدری زیاد می شود که پاهایم سست می شود و روی زمین می افتم. صدای افتادنم، جلب توجه می کند و نیلوفر جیغ می کشد و دست هایم بی حس، روی تن یخ زده ی کف زمین می افتد.

چشم هایم تار می شود و سپیده جلویم زانو می زند و دست که به دستم می رساند، خودم را با چندشی جمع می کنم و می لرزنم.

همان شب، همان شب، همان شبی که چشم هایم را بستند، گوشه ی اتاق پرت شدم، یکی داد زد، یکی خندید و من با لب های چسب خورده، هق زدم.

هق زدم که دست هایم را طناب بستند و پاهایم از این همه محکم بسته شدن، یخ بسته بود.

آن قدر اشک ریختم که چشم بند مشکی باز شد، چشم هایم دو دو زد، پسر خوش قامتی جلو آمد.

دستش به پیراهن نیمه جر خورده اش و چشم های لرزان من، صامت، حرکت دست های او تا روی شانه هایم و لمس گردنبند، دنبال کرد.


romangram.com | @romangram_com