#محاق_پارت_127
https://t.me/Roman_Sedna
#پارت_چهل_و_چهار
#پارت_44
و دست های همایون برای گرفتن شانه ام عقب رفت، فرود آمد و هجوم آدم های دور و اطراف به این سمت؛ حتی یک درصد هم مرا از موضعم پایین نیاورد.
سپیده لب گزیده، زیر چشمی به اطراف نگاه کرد و من بی حوصله به این نمایش مسخره غریدم:
ـ چیه؟ بدبختی مردم دیدن داره؟ هوی یارو، گوشیت رو میذاری تو جیبت یا جوری خودت رو با گوشیت سر به نیست کنم که ننت سر قبرت خرما با گردو پخش کنه؟
قدم هایم را که سمت خودش دید، چشم هایش گرد شد و این بار، سپیده مچ دو دستم را گرفت:
ـ پامچال آروم باش، حرف می زنیم عزیزم... من اون آدم قبل نیستم!
دستش را پر شتاب عقب می زنم و خودش را هم به عقب هُل می دهم:
ـ منم نیستم، منم همون هالو نیستم که نفهمه شب بوی عطر مردونه مارک دار میدی! منم همون احمق نیستم که تو رو درحال بوسیدن با رفیق شوهرت ببینم و لال بمونم. من هیچی نیستم! کودن هم نیستم؛ اما حالم از تو و امثال تو، با اون شوهر عوضیت که منو توی دردسر انداخته، بهم می خوره!
میثم را می بینم، دوان دوان همراه شایان به این سمت می آیند و همایون قدم هایش آرام به سمت من است و من دلم راه فراری از این حجم از آدم می خواهد.
romangram.com | @romangram_com