#محاق_پارت_123

نیلوفر سریع خودش را جلو می کشد و دستمال کاغذی را آرام روی بخیه می گذارد:

ـ ناراحت نباش، کرم ترمیم کننده بزنی؛ درست میشه. تازه اینجوری قیافه ات خیلی جدی و خوبه.

دستمال کاغذی را دستش بیرون می کشم:

ـ تو، دوست داشتنی این زخم روی گونه ات باشه؟ من همیشه بیرونم، مسافرتم، یه بچه با این زخم منو توی هواپیما ببینه، می گرخه.

می خندد و موهایم را عقب می زند:

ـ وای پامچال، این جدی نیست که زیاد...تازه الان اولشه، بذار روز به روز بهتر میشه.

به صندلی تکیه می دهم و دست هایم را در سینه ام جمع می کنم و به اتاق زل می زنم. نیلوفر کنارم می شیند و به عبور پرستارها نگاه می کند.

فکرهایم را می چینم و تهش به امیرارسلان می رسم. امیرارسلان را گرفته اند؟ زندان رفته و یا دردسر جدید کاری افتاده است؟

آهی می کشم و یاد کاغذ می افتم. دستم را سریع به جیب های پالتویم می رسانم و جا سوئیچی را بیرون می کشم. مشکوک کاغذ را باز می کنم. نیلوفر سرش را سمتم می چرخاند.

خط خوانایی با رنگ آبی می بینم؛ " منتظرباش! تو، سوپرایز دوست نداری؛ اما من عاشق سوپرایز کردن توام..."

لبی تر می کنم و برای بار دوم، سوم، چهارم، جمله را می خوانم. چیزی نمی فهمم و بوی یک بازی احمقانه را حس می کنم. یک بازی با یک مرد؟ زن؟

نفسی می کشم و نیلوفر کاغذ را از دستم می گیرد و من دست هایم را روی سر زانوهایم محکم می کنم.

یک اتفاق هایی بی مقدمه دارد، می افتد. اتفاقی که یک سرش به امیرارسلان مربوط است و این مرا می تراسند. نام "ارکیده" چراغ قرمز وار، چشمک می زند.


romangram.com | @romangram_com