#محاق_پارت_106
همایون، نیلوفر به آغوش کشیده، لباس خانه تن دار، به بیمارستان آمدیم.
در ماشین کلاً استرس به خوردِ خودم دادم و لب هایم را آنقدر گاز گرفتم که ترک های خشک شده از سرما، راه خون را در پیش گرفتند.
بوی تهوع آور بیمارستان، معده ام را تکان می داد. شلوار گشاد سندبادی قرمزم به قدری به چشم می آمد که هر کسی از کنارم می گذشت، کمی خیره تماشایم می کرد.
مانده ام، نمی فهمند؛ با عجله این جا آمده ایم یا خودشان را به نفهمی می زنند؟
صندلی خشکِ پلاستیکیِ بیمارستان، مرا ترقیب به تکان خوردن می کرد.
همایون مست خواب خودش را گوشه ی ستون جمع کرده بود و هر چند یک بار به اتاق نیلوفر نگاه می کرد.
موهای نیمه بلند لَختش، شلخته وار، پخش شده بودند. سرمای بیمارستان، دست هایم را یخ و صورتم را منقبض کرده بود.
دست درون بافت بلند مشکی ام بردم و به کِش ساقه ی پایین شلوارم خیره شدم.
این دکتر لعنتی، دل از آن اتاق نمی کَند تا ما هم خبری بگیریم.
نگاهی به انتهای سالن بیمارستان کرد و به پرستار خوش استایلی با نگاهی به همایون از مقابلمون گذشت، چشم دوختم.
بیا پسر مردم را قورت بده! حالا خوب است، تیپ همایون خز و خیل می زد؛ مخصوصا با آن شلوار دوخط سفیدی که نیلوفر در خوابی که همایون به سر می برد، شکلک های عجق وجق کشیده بود.
شکلک های زبان دراز و چشمک، خنده، گریه و...
همایون آن روز که شلوارش را خطاطی های هنری نیلوفر دید، فحش های رکیک ناموسی داد که چه بچه بازی ها؟ دلت نقاشی می خواهد روی شلوار آن عرفان عوضی بکش!
romangram.com | @romangram_com