#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_41


از پله ها رفتم پایین..همه با تعجب نگام کردن..بی اهمیت به سمت در رفتم و بازش کردم

باصدای محکمش سرجام وایسادم..واقعا ازش می ترسیدم..ولی نباید از خودم ضعف نشون می دادم

هیرا_کجا؟

برگشتم و آب دهنم و قورت دادم و گفتم:

من_میرم این اطراف یه گشتی بزنم..گم نمی شم

ابروشو انداخت بالا و گفت:

هیرا_اون وقت چیشد که شما یادتون افتاد برید بیرون؟

عصبی نگاش کردم و گفتم:

من_چون حوصلم سر رفته..درضمن گشنمه..نترس..پیش انسان ها نمیرم..

اخماش ترسناک توهم رفته بود...در و زود باز کردم و رفتم بیرون و حیاط بزرگ و رد کردم و در اصلی

رو باز کردم..واقعا این شهر ترسناک بود..خیلیم ترسناک..

خیابون های خلوت و آدمهای مرموز..با دیدن انسان ها تشنه می شدم..باید یه حیوونی چیزی گیر بیارم...یعنی

الان که من تبدیل شدم به یه خوناشام امکانش هست که دوباره از حیوان های ترسناک بترسم؟فکر نکنم

به سمت یه مرد رفتم..نشسته بود رو یه صندلی جلو مغازش ..درحال مگس پروندن بود

من_ببخشید آقا؟

سرشو بلند کرد و یه نگاه بهم انداخت

من_این دور و اطراف جنگلی چیزی هست؟

از نوک پام تا سرمو و نگاه کرد و با پوزخند گفت:

مرد_به دردت نمی خوره بچه

چی؟ من بچم؟ من با این سن خر حسن گچیم؟

باعصبانیت زل زدم بهش..نگاش رو نگام ثابت موند

محکم گفتم:


romangram.com | @romangram_com