#میشا_دختر_خون_آشام_(جلد_یک)_پارت_30

الیزا_چرا اونم خوناشامه ولی ...اوخ خدای من باید یه روز کامل برات توضیح بدم

فعلا می دونم خسته ای استراحت کن

بر عکس اصلا خسته نبودم..نمی دونم چرا..شاید به خاطر اینه که خوناشام هستم

خواست از اتاق بره بیرون که گفتم:

من_شما همتون خوناشام هستید؟

برگشت و با لبخند گفت:

الیزا_آره..

و بعد رفت بیرون و در و بست

دراز کشیدم رو تخت و بدون تامل خوابم برد....تو یه باغ خیلی بزرگ بودم..اوه نه یه جنگل خیلی

بزرگ..مه تمام اطرافم و پوشونده بود..به عینه میتونم بگم واقعا ترسناک شده بود..زود به دور و برم نگاه

می کردم..صدای زوزه گرگ ها بد عذابم می داد..نشستم رو زمین و به دور و اطراف خیره شدم...هی دختر

تو یه خوناشامی..نباید از چیزی بترسی..بفهم...اینا آدما هستن که باید از تو بترسن..حیوانات!

بلند شدم..چند قدم راه رفتم..ولی همچنان بدنم میلرزید...صدای قدمای سریع شنیدم..یه چیزی سریع از جلو

چشمم رد شد..غلط نکنم خوناشامه...سعی کردم ببینمش..چشامو ریز کردم و به دوییدنش دقت کردم...دختر

مو بلند سفید....ولی چهرش معلوم نبود..یهو جلو روم وایساد..هین بلندی کشیدم و چشامو بستم..صدای خندش

پیچید توی گوشم..آروم آروم چشامو باز کردم..دختری رو به رو وایساده بود که از زیبایی هیچی کم نداشت

فوق العاده زیبا بود و افسانه ای..موهای بلند و سفید رنگ خوشگل..که مد شده بود این روزا...ابروهاشم

همونطوری بود...چشای طوسی رنگ...وای خیلی خوشگل بود..لبخند دندون نما زد که دندوناش مثل

خوناشاما شد و با نفرت زل زد بهم و گفت:

_منتظرتم دخترک جوان!

بعد دستش و بلند کرد و فرود آورد تو صورتم...و هیـن!

نفس نفس می زدم..دستم و گذاشتم رو گلوم..خیس عرق شده بودم..خدای من این چه خواب لعنتی بود من

دیدم؟

romangram.com | @romangram_com