#می_گل(جلد_اول)_پارت_26
-خدانگهدار....بهت زنگ ميزنم..
دستي به نشونه خدا حافظي تکون داد و از در بيرون رفت!وتا رسيد به خونه مش قاسم جلوي ماشين و قبل از اينکه وارد پارکينگ بشه گرفت و گفت يه خانومي يه چمدون اورده..!
-بله بله...اگر زحمتي نيست بيارش بالا..ممنون ميشم!
-خواهش ميکنم اقا...چشم...ميگم حيدر بيارتش...
ساعت 3 بعد از ظهر بود...بوي لوبيا پلو خونه رو برداشته بود..چقدر دلش هواي غذاي وطني کرده بود..رفت سمت آشپزخونه...زير گاز خاموش بود..اما قابلمه هنوز گرم بود..خبر از مي گل نبود!ترجيح ميداد سراغي هم ازش نگيره...اما براي يه لحظه شک کرد..نکنه رفته باشه...صبحم نديدمش...با اين فکر به سمت اتاقش رفت که در زدن...در و باز کرد..حيدر بود با يه چمدون...با يه مرسي خشک و خالي چمدون و گرفت و اومد تو..اين بهترين بهانه بود براي زدن در اتاقش!
در زد...مي گل بلافاصله جواب داد..استرس تمام وجودش و گرفته بود...
شهروز بدون اينکه نشون بده نگران بودن يا نبودنش بوده گفت:ترگل لباسها و کتابهات و اورده...بيا بر دار ببر!
حتي به خودش زحمت نداد چمدون و از کنار در جابجا کنه!مي گل باز روسري و مانتوش و که هنوزم از تنش در نياورده بود مرتب کرد...با اينکه حجاب نداشت اما از اينکه جلوي شهروز بي حجاب بياد ميترسيد...به هر حال از تعريفهاي خواهرش خوب ميدنست پسر دختر بازيه...درسته هميشه ترگل ميگفت هيز و دله نيست...اما به هر حال....با همين فکرها يه لحظه خودش و وسط اتاق ديد....صداي قاشق چنگال از تو آشپزخونه ميومد..پس تو آشپزخونه بود و داشت غذا ميخورد!چقدر دلش ميخواست ميپرسيد تکليفش چي شد؟؟؟با اينکه دلش نميخواست با ترگل زندگي کنه اما ته دلش دوست داشت ترگل زده باشه زير همه چيز...اينطوري حداقل فکر ميکرد براي يکي تو اين دنيا مهمه!نميدونست براي همين شهروز از همه مهمتره!
کمي چشم چرخوند و چمدون و کنار در ديد!..رفت سمتش و بلندش کرد...ميدونست همه وزنش مال کتابهاشه....لباسي نداشت که براش فرستاده باشه!کلا ترگل بيشتر به سر و وضع خودش ميرسيد تا مي گل!
چمدون کشيد تو اتاق و بازش کرد...با ديدن وسايل توش باز اشک تو چشمهاش نشست...کاش پدر مادرش درست زندگي ميکردن...تا اونها هم بتونن يه زندگي عادي داشته باشن!کاش پدرش معتاد نميشد...کاش مادرش ازش نميخواست که معتاد بشه...به افکار مادرش با تلخي خنديد!با همه سن کمش تو ذهنش مونده بود که مادرش عقيده داشت کشيدن ترياک کلاس داره!و اون با خودش فکر ميکرد اگر کلاس داره چرا ميگن معتادها ادمهاي بدين؟کاش حد اقل پدرش وقتي کشيد واقعا با کلاس ميکشيد و زندگي رو به نکبت نميکشيد..کاش دوستهاش و خونه نمياورد که مامانش عاشق يکيشون بشه....کاش طلاق نميگرفتن...که يه روز خبر بيارن باباش گوشه خيابون مرده....که هر روز مامانش با يه عموي جديد بياد خونه....که يه روز با يه عمو بره و ديگه نياد خونه!بعد بيان بگن همون عموها مامانش و تيکه تيکه کردن!که تر گل بشه دنباله رو مامانش....که بخواد ثابت کنه مامانشون بي کلاس بود...اين کار کلاس خودش و داره...بايد بلد باشي با کي بپري!که حالا اون با همه عشقي که به درس خوندن و با سواد شدن و مهندس شدن داره تو خونه يه مردي باشه از قماش همون عموها!
با خودش فکر کرد..خدايي شهروز از قماش اونها نيست...کلاس داره..اونها کجا و اين کجا؟اما زود به خودش نهيب زد...
-هووووش...مي گل خانوم..کلاس کلاس نکناااا!!!همشون سر و ته يه کرباسن...بخواي مثل مامانت و تر گل دم از کلاس بزني فردا شب تو اتاق خوابشي!
کتابهاش و در اورد و چيد تو يه طبقه از طبقات کمد ديواري اتاقش....هر چند که بيشترش کتابهاي درسي سال پيشش بود...اما چون تکليف خودش و براي مدرسه رفتن نميدونست....تصميم گرفت نگهشون داره بلکه مرور کنه...اين بهتر از عاطل و باطل گشتن بود!
romangram.com | @romangram_com