#می_گل(جلد_اول)_پارت_25
-چميدونم والله....شناسنامه و کارت ملي....و مدارک دبيرستانش و...هميناس...
-خيلي خب...ميام ازت ميگيرم....هستي که؟
-آره فعلا هستم!
1 ساعت بعد ماشين شهروز جلوي دفتر ارمان پارک کرد...با همون وقار هميشگي...در حالي که خيلي صاف و محکم قدم برميداشت اومد تو!
منشي-سلام اقاي تقوايي!
-تشريف دارن؟
منشي-بله بفرماييد!
بدون اينکه در بزنه در و باز کرد و رفت تو...آرمان که داشت با تلفن حرف ميزد يهو از جا پريد..با پشت خط خداحافظي کرد و گفت:يه در بزن حد اقل...يا يه کم اين پا اون پا کن اين مثلا منشي گيج من يه ندا به من بده!
-مدارک کو؟
ايناهاش...و يه پوشه رو به سمتش گرفت!
شهروز پوشه رو گرفت و سر سري نگاهي کرد..مدارک دبيرستانش بود....بايد به زودي براي ثبت نامش اقدام ميکرد..همينطوري هم دير شده بود...
سرش و بلند کرد و از آرمان تشکر کرد..اما قبل از اينکه از جاش بلند بشه آرمان گفت:جدي تصميمت و گرفتي؟؟عواقبش زياده ها!!!
romangram.com | @romangram_com