#ملورین_پارت_69


-چهره هاتون خیلی بامزس.

موذیانه خندید و لیوان خالی توی دستش رو توی سینی گذاشت و پرید توی گودال و یه سطل پر از خاک اورد بالا و گذاشت جلوم.

آبدیس با سطل خالی اومد و بی انرژی خودش رو روی زمین انداخت . مشتی به پهلوم زد.

آبدیس- بیشعور خانوم اگه انقد فضول نبودی الان تو خواب ناز بودم نه اینجا جونم دربیاد.

وهرام- ملورین ببر این سطل رو بدو نوبت تو شده.

بلند شدم و سطل رو به سختی بلند کردم. واقعا سنگین بود. تلو تلو می خوردم و به زور توی دستم نگه داشته بودمش.

یهو همه زدن زیرخنده.

حق هم داشتن با چشم های پف کرده و خواب آلود تلو تلو خوران راه می رفتم.

سطل رو خالی کردم و پیش بقیه برگشتم٬ آرمیس هم اومده بود.

سوالی از دیروز بدجوری ذهنم رو درگیر کرده بود. به سمت عمورضا رفتم و کنارش روی زمین نشستم.

-از کجا مطمعن هستین که اشتباه نمی کنین و دقیقا همینجا رو باید بِکنید.

عمو رضا لبخندی زد و بلند شد.

از من و دوقلو ها خواست که همراهش بریم٬متعجب دنبالش راه افتادیم.

چند قدم جلوتر مابین درخت ها یه سنگ بزرگ سیاره رنگ بود. خیلی عجیب بود سنگ شبیه سر یه انسان بود که لبخند می زد. مشخص بود که ساخت دست انسان بوده.

با چشم های گشاد شده به سنگ سیاه رنگ نگاه می کردیم.

عمورضا-دیروز قبل اومدن شما من تنها اومد اینجا و همه اطراف رو به دقت بررسی کردم.

اگه دقت کنین این سنگ بزرگ درست به مکانی که ما درحال حفاری هستیم نگاه می کنه.

کنار سنگ ایستادم و زاویه چشم های سنگ رو با دقت نگاه کردم٬حق با عمورضا بود سر سنگی به قسمتی که ما حفاری می کردیم نگاه می کرد.

آرمیس باتعجب دستش روی رو سنگ کشید و گفت: خیلی جالبه.

عمورضا-بله جالبه ...وقتی یه دفینه جایی می گذاشتند برای پیدا کردن دفینه تو هرزمانی که بتونن چند نشونه می گذاشتن...

romangram.com | @romangram_com