#ملورین_پارت_68
-سلام آبدیس صبح بخیر
آبدیس- خواب خوش گذشت خانوم؟ بدو کمک که مردم از خستگی.
خندیدم و سرم رو تکون دادم.
یه گودال بزرگ کنده بودن...قطرش خیلی زیاد بود و عمو رضا و پسرا اصلا دیده نمی شدند.
سینی رو محکم تر توی دستم گرفتم و جلو رفتم.
خیلی کنده بودن... باورم نمی شد انقدر زود پیشرفت کنیم.
بلند گفتم:
-سلام صبح بخیر بیاین بالا وقت استراحت.
عمورضا سرش رو بالا گرفت.
عمورضا-سلام گل دختر٬ بیدار شدی بلاخره؟
سرم رو تکون دادم.
-ببخشید توروخدا خیلی اذیتتون کردم.
عمورضا به سختی خودش رو بالا کشید و گفت:
-دیگه این رو نگی که ناراحت میشم. تو مثل دخترمی
لبخندی به این محبت خالصانش زدم.
وهرام و شایان هم بالا اومدن .
شربت ها رو بهشون تعارف کردم.
چهره ی پسرا خیلی بامزه شده بود. اصلا این جور کار ها بهشون نمی اومد.اون وهرام و شایان اتو کشیده و شک کجا و این وهرام و شایان الان کجا...زمین تا آسمون تفاوتش بود.
بلند خندیدم.
وهرام-چته؟
romangram.com | @romangram_com