#ملورین_پارت_49


آبدیس-هی شما دوتا چی میگین؟

بلند خندیدم.

-ازکجا میدونی منظورمون تو بود نکنه واقعا اهم اهم.

آرمیس زد زیر خنده.

آبدیس-نخیرم اصلا من و اون پسره خل و چل بهم میخوریم؟

قهقه ای زدم.

-اره دیگه جفت همین تو که خودت از اون بدتری.

آبدیس-درد بیشعور.

پشت سر ماشین وهرام پارک کردم و پیاده شدیم. آبدیس سبد رو توی دستش گرفته بود دزدگیر رو زدم و به سمتشون رفتیم.

بعد از این که وهرام شایان رو معرفی کرد به اطراف نگاه کردم.

از راه فرعی وارد این قسمت جنگل شده بودیم٬معرکه بود همه جا سرسبز و مابین درخت های تنومند اطراف پر بود از بوته هایی که روشون گل های وحشی قشنگی داشت.

زیر یک درخت بزرگ زیرانداز انداختیم.

وهرام انگار چیزی یادش اومده باشه با کف دستش زد رو پیشونیش و گفت:

وهرام- اخ دیدین یادمون رفت نهار بگیریم.

بلند زدم زیرخنده.

-ماهرخ یه چیزایی برامون گذاشته ولی نمیدونم چی.

آبدیس در سبد رو باز کرد٬توش رو نگاه کرده و ذوق زده گفت:

-اومممم...اخ جونمی الویه.

شایان-ایول نهارمون هم جور شد.

بلند خندیدم.

romangram.com | @romangram_com