#ملورین_پارت_48


صدای در اومد٬سرم رو چرخوندم٬ ماهرخ بود.

-ماهرخ ما دیگه میریم. نگرانمون نباش شاید دیر بیایم.

ماهرخ-باشه فقط وقتی هوا داره تاریک میشه و یعنی کلا تو تاریکی تو جنگل نرین.

دستم رو کنار سرم گذاشتم٬با پام ضربه ای رو زمین زدم.

-چشم قربان اطاعت میشه.

ماهرخ خندید و سرش رو تکون داد.

ماهرخ-از دست تو...

سبد رو برداشتم و به طرف ماشین رفتیم.

آرمیس به وهرام زنگ زد و گفت ما اماده ایم.

ماشین رو تو کنار خیابون پارک کرده بودم و صدای اهنگ رو زیاد کرده بودیم که یه ماشین کنارمون نگهداشت و بوق زد٬شیشه رو دادم پایین وهرام بود.کنارش هم یه پسر دیگه هم سن خودش نشسته بود.

وهرام لبخندی زد و گفت:

وهرام-شماره بدم خانوم؟

بلند خندیدم و گفتم:-دوستم قبلا شمارتون رو گرفت اقا.

خندید و گفت:-ما جلوتر میریم پشت سرمون بیاین.

سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم.وهرام حرکت کرد و ما هم پشت سرش می رفتیم.

لبخند موزیانه ای زدم و از آینه به آبدیس که عقب نشسته بود نگاه کردم بدجوری تو فکر بود.

- فکر کنم یه لیلی و مجنون قراره داشته باشیم.

آرمیس فورا منظورم رو گرفت:-اخ که گفتی ...چه نگاه های عاشقونه ای.

و بلند خندید.

آبدیس یه مشت به من زد و یکی به آرمیس.

romangram.com | @romangram_com