#ملورین_پارت_44
آرمیس-دلکُم دلبرکُم٬ دلبربا نمکُم.
آبدیس بلند زد زیر خنده و شروع کرد الکی قردادن و مسخره بازی در آوردن.
دوتا دستاش رو از هم باز کرد و خم شد به جلو و یهو برگشت عقب.
بلند زدم زیر خنده و بشکن می زدم.
دوتا انگشتم رو بردم توی دهنم و سوت بلندی زدم.
آرمیس می خوند و آبدیس هم مسخره بازی در می آورد.
آبدیس با کمرش قری داد اود پایین یه قر دیگه داد. حرکتش واقعا خنده دار و مسخره بود.
با ایستادن آبدیس که با لپ های گل انداخته پشت سرمون رو نگاه می کرد٬ من و آرمیس سرمون رو چرخوندیم.
وهرام پشت سرمون ایستاده بود و خم شده بود دلش رو گرفته بود و می خندید.
بلند خندیدم.
-پسره ی هیزم چرا دختر مردم رو دید میزدی؟
وهرام اشک هاش که از خنده زیاد از گوشه ی چشمش بیرون زده بود با دست پاک کرد.
وهرام-رقص مفتکی بود مادر.
به آبدیس نگاه کردم٬ هرلحظه منتظر فَوَرانش بودم.
بلند گفتم:-گروهان الفرار...
بلند شدم و با آرمیس و وهرام می دویدم و آبدیس هم جیغ جیغ کنان پشت سرمون می دوید.
آبدیس باجیغ:-می کشمتون. حالت به من می خندین؟اره؟ نشونتون میدم.
بلند خندیدم و ایستادم.
-دیوونه ها اون یه نفره ما سه نفر.
وهرام و آرمیس ایستادند و بلند زدن زیرخنده.
romangram.com | @romangram_com