#ملورین_پارت_38
همونجوری که به جلو زل زده بودم فقط سرم رو تکون دادم. فکر های ضدونقیض داشت دیوونم می کرد.
به ویلا که رسیدیم.
بدون هیچ حرفی به سمت پله ها رفتم.
صدای ماهرخ باعث شد بایستم.
ماهرخ-ملورین نهار امادس.
-مرسی گرسنم نیست.
رفتم توی اتاقم ٬لباس هام رو در اوردم و جمع کردم.
خودم رو روی تخت انداختم و به سقف زل زدم.
خودم هم نمیدونستم می خوام بمونم یا برم.
عکس مادر و پدرم رو از کنار تخت برداشتم.
به چهرشون نگاه کردم.اگه من برم چند سال دیگه شاید برای یه دختر دیگه مثل خودم این اتفاق بیافته٬من این رو نمی خواستم. کنجکاوی بیش از حدم مجابم می کرد که بمونم و از طرفی هم ترسم و عقلم ازم میخواستند برم.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت پنجره اتاقم چرخیدم.
بلند شدم و لبه ی پنجره نشستم.
پنجره رو باز کردم و به دریا خیره شدم.
چقدر آبی دریا برام آرامبخش بود.
لبخندی روی لب هام نشست.
اره می مونم و با سرنوشتم می جنگم حالا هرچی که میخواد بشه. از این زندگی یکنواخت خسته شدم. دلم یکم تنوع و هیجان می خواد.
با انرژیی که نمیدونم از کجا اومد بلند شدم و با لبخندی پررنگ به طرف در اتاقم رفتم.
روی نرده پله های مارپیچ نشستم وبا صدای بلندی گفتم:-یوهو
آبدیس و آرمیس از این تغییر حالت ناگهانیم جا خورده بودند و پایین پله ها ایستاده بودند و بهم با تعجب نگاه می کردند.
romangram.com | @romangram_com