#ملورین_پارت_37
با تعجب به نیم رخ صورتش زل زده بودم.
گوشه ی خیابون پارک کرد و همونجوری که به روبه رو زل زده بود ادامه داد:
عمو رضا-چندین هزار سال پیش چند نفر سعی می کردند که نیرو های شیطانی رو از بین ببرند.با استفاده از دانششون هم کمی موفق بودن٬ اما بعد از این که نیرو های شیطانی رو شکست دادن فکر کردن این نیرو ها کاملا از بین رفته ولی درواقع بخش کوچیکی از این نیروها جاودانه شد و در مکانی که جنگ بین نیروهای شیطانی و اون چند نفر تموم شد٬ باقی موند٬ افرادی که این نیرو ها رو هداییت می کردن و داری نیروهای شیطانی بودند٬ نابود شدند ولی طلسمشون باقی موند.
با دهن باز و ترس که باعث می شد دستم بلرزه با دقت به حرفای عمو رضا گوش می دادم.
عمورضا- فقط تا همین جاش رو میدونم که این نیروعای شیطانی توی ملک تو هستش و باعث میشه هر صدسال یه بار هرکسی توی اون ویلا باشه به طرز عجیبی نابود میشه. یه دفینه توی ویلای تو وجود داره که با پیداکردنش می تونی طلسم رو باطل کنی.
حرف های عمو رضا باور نکردنی بود. تاحالا انقدر چیز عجیب پشت سرهم وارد ذهن و روحم نشده بود.
عمو رضا ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.
تمام طول را بدون هیچ حرفی طی شده بود.
همه به فکر فرو رفته بودیم٬ هنوز نمی دونستم چه تصمیمی بگیرم.
با توقف ماشین به خودم اومدم.
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
عمو رضا-ملورین تا بعداز ظهر بهم خبر بده که میخوای بمونی یا به تهران برگردی.
سرم رو تکون دادم.
-خیلی ممنونم .
با دوقلو ها به طرف ویلا راه افتادیم.
این ویلا داشت ترسناک می شد.
آرمیس جلو اومد و دستم رو گرفت.
آرمیس- ملورین میخوای چیکار کنی؟
-هنوز نمیدونم.
آبدیس- به نظر من که بیخیال شو این خیلی فراتر از چیزیه که ما فکر می کردیم.
romangram.com | @romangram_com