#ملورین_پارت_155
این رو گفت و رفت توی چادر ما
آرمیس رو کشیدم توی جمع خودمون و با نگاهی سوالی بهش زل زدم.
انگار ذهنم رو خوند گفت:-مجبور شدن بخوابوننش برای یه مدت چون ممکنه چیزایی که میبینه روش تاثیر بذاره بزاش خطرناکه...
آبدیس-خدای من یعنی مجبور شدین دوباره بهش خون بخورونین؟
آرمیس-اوهوم، ولی...
شایان-ولی چی؟
آرمیس با ناراحتی به گوشه ای زل زد و گفت:-نیاسان میگه ممکنه نیسا برای این که از خون شهروین خورده نیروهای شهروین رو به دست بیاره البته این زیاد بد نیست ولی ممکن هم هست که تبدیل به یه خوناشام بشه!
با چشم های گشاد شده به هم خیره شده بودیم.
یعنی امکان داشت اتفاق به این وحشتناکی برای نیسا کوچولو بیافته...
چه اتفاقات ترسناکی برای همه ما توی راه بود که نیاسان از ترسش مجبور شده بود خواهرش رو بخوابونه و این طور ریسک بزرگی بکنه.
هرچی بیشتر بهش فکر می کردم بیشتر و بیشتر می ترسیدم، نه تنها من بلکه همه اینجوری بودن این رو می شد از چهره هاشون به راحتی خوند.
ماهرخ حال خوبی نداشت درک این مسائل واسش سخت بود و همش سکوت می کرد.
همه جا ساکت بود فقط صدای جیرجیرک ها و باد خشنی که میوزید، سکوت فضا رو می شکست.
همه خواب بودن ولی طبق معمول من تو این شریط احساس آرامش نمی کردم و خوابم نمی برد.
صدای خش خشی از بیرون شنیدم.
آروم جوری که دوقلو ها و ماهرخ بیدار نشن از جام بلند شدم.
آروم شنل بافتی بلندم رو روی شونم انداختم.
از چادر بیرون رفتم.
باد به شدت می وزید و سرما داشت به تک تک سلول های بدنم نفوذ می کرد.
شنلم رو محکم تر گرفتم و یک قدم جلو رفتم.
romangram.com | @romangram_com