#ملورین_پارت_154


بازش کرد.

توش تور های محکم آهنی آهنی بود پهناش نیم متر بود و لوله شده بود البته شاید ده_دوازده تا میله ی آهنی هم بود.

پسرا یکی یکی میله ها رو توی زمین فرو کردن و تور ها رو دور تا دور چادر ها کشیدن.

با تمسخر گفتم:-همین تور کوچیک میخواد از ما حفاظت کنه؟وقعاَ مسخرست.

شهروین پوزخندی زد وگفت:-شک نکن

نهار خورده بودیم و بیرون چادرها فرش پهن کرده بودیم.

آرمیس یه فیلم توی لپ تابش گذاشته بود .لپ تاب رو روی یه متکا گذاشته بودیم و هممون جلوش دراز کشیدن بودیم و فیلم میدیدیم حتی ماهرخ هم مشغول فیلم دیدن بود.

فقط شهروین بود که اطراف چادر قدم می زد.

نیسا با تعجب به همه جا نگاه می کرد که بلاخره کنجکاویش بهش قالب شد و به طرف شهروین رفت.

پایین لباسش رو گرفت و کشید.

نیسا-داداشی چرا اومدیم جنگل؟

شهروین روی زانوهاش نشست تا هم قد نیسا بشه بعد دستش رو روی گونه ی نیسا کشید.

شهروین-اومدیم تفریح عزیزم زود برمیگردیم خونه...

نیاسان که صدای نیسا رو شنیده بود با چشم به شهروین اشاره کرد که بره پشت چادرها،شهروین فورا نیسا رو فرستاد سمت ما...

نیاسان و شهروین رفتن پشت چادرها

یه ربع بعد نیاسان با چهره ای آشفته و ناراحت اومد و به سمت چادر خودشون رفت.

شهروین نیسا رو صدا زد و رفتن توی چادری که نیاسان رفته بود.

تقریبا ده دقیقه بعد نیاسان درحالی که نیسا توی بغلش خواب بود از چادر بیرون اومد.

آرمیس به طرف نیاسان دوید و با ناباوری گفت:-نیاسان...

نیاسان-مجبور شدم آرمیس درکم کن.

romangram.com | @romangram_com